غر غر .. یا غم نامه ..
یا هردو ..
شدیداً ناراحتم .. دلگیرم .. بغض دارم ..
و از همین الان عذرخواهی میکنم بابت این پستم ..
_____________________
_ دو روز دیگه سالگرد خاله ست ..
دو سال پیش چنین روزی خاله چشماش بسته بود اما بیهوش بود ..
ولی بعدش قلبش از حرکت ایستاد و اون چشمای مهربونشم دیگه باز نشد ..
آره من داغ پدر و مادر ندیدم و همینم بزرگترین ترس زندگیمه ..
اما داغ عزیز دیدم .. کسانی که دوستشون داشتم ، بهشون وابسته بودم ..
مثل دایی جوانم.... پسر خالم .. آقاجونم .. عمو جانم .. و خاله ... و خاله ..
عمه و بابابزرگ و بی بی خدابیامرزمو هم خیلی دوست داشتم ، اما کمتر وابسته بودم ..
اصلا همین از دست دادن ها باعث شد بترسم از رفتن عزیزان درجه یکم ..
از دست دادن کسی که بهش وابستگی عاطفی داری ، دقیقا شبیه از دست دادن عضوی از بدنِ روحی هست ..
جاش تا همیشه همونجا خالی میمونه ..
و هرچقدرم که باهاش کنار اومده باشی ، یهو یه جا که حواست نیست ، دنبالش میگردی و اون خلأ خودشو نشون میده . اون وقته که مثل آتش زیر خاکستر شعله ور میشی ..
و الان ..
درست در همین وقت فقط دوست دارم فک کنم خاله دو سال پیش همچین روزی هنوز بود .. هنوز نفس میکشید ..
و حالا ندارمش ..
حرفها ، پیام ها و استوریها و گریه های اطرافیان شروع شده و این بیشتر بهم یادآوری میکنه که اون نیست ..
بیشتر حالمو بد میکنه ..
( شوهرش همین چند دقیقه پیش زنگ زد بهم که برنامه رو بگه از اولش زار زار گریه کرده تا آخرش )
تنها دلگرمیم همینه که باور دارم اونجا حالش خوبه و حواسشم بهمون هست ..
____________________
_ ناراحتم چون نمیتونم مثل خاله خوب باشم ..
چون در مقابل گستاخی های برادرزادم به خودم به اعتقاداتم کم میارم و هرچقدرم که باهاش منطقی برخورد میکنم، بازم نمیتونم ناراحتیمو پنهان کنم ..
درد من بی احترامی و گستاخی کردن نیست ..
درد من افراط اون لعنتیهایی هست که با سواستفاده از نام دین و مذهب و سرکوب کردن مردم ، و شوروندن قشر متعصب و ناآگاه ، این جو سیاه و کدر رو بوجود آوردن ..
اونایی که باعث شدن یه عده از خدا بی خبر براحتی از همین حفره وارد بشن و بدون هیچ مانعی ، انکار و نفی و بی حرمتی رو رواج بدن ! و بقیه رو تحریک کنن تا همه رودرروی هم قرار بگیرن ( تفریط)
حق دارم غصه بخورم .. چون دین حقیقی اینی نیست که معرفی شده و ناجوانمردانه داره نفی میشه ..
چون سالها میون آدم خوبا بودم و حسشون کردم و واقعا منصفانه نیست همه رو به یک چشم دیدن و اینطوری قضاوت کردن ..
( و دقیقا از اینطرف هم با خیلی از افراد معاشرت داشتم که پایبند نبودن و نیستن ، ولی شریف و عزیز و بزرگوار هستن ، از جمله دوستان قدیمی و صمیمی خودم )
و خوب فهمیدم جز خدا هیچ کس به باطن و درون آدما آگاهی نداره و هیچکس حق نداره خودشو برتر از دیگری بدونه .. چه مقید .. چه بی قید ..
و تعصب و قضاوت و لجاجت از هیچ کدوم طرفین قابل قبول نیست ..
ولی ...
انگار خودمم کم آوردم در برابر برادرزادم ..
چون حواسم نیست طرفم هنوز خام هست و بی تجربه ...
و دلیل و برهان و منطق برای تفکیک حقیقت از واقعیت اینجا جواب نخواهد داد ..
چون قصد شنیدن نداره..
و من بی هوا ناخواسته ورود میکنم و به طرز شگفت آوری با برخورد شدید برادرزاده مواجه میشم و خیلی شدیدتر پرت میشم بیرون !
و چون نمیخوام بد رفتار کنم ، سکوت میکنم و ادامه نمیدم ، که خب اشکمم درمیاد ..
اونوقته که به غلط کردن میفتم و یادم میاد اگه خاله بود اینکارو نمیکرد ..
خاله روانشناس نبود ... بلدِ آدما نبود .. فقط مهربون بود .. خیلی مهربون بود .. بی کینه .. خنده رو و شوخ طبع ..و حامی ..
آره ..
حواسم نیست اعتقاد داشتن و باور به نور ، جاش اول تو قلب آدماست ... بعد ذهن و منطق و فلسفه..
من نماینده خدا روی زمین نیستم ، فقط یک مخلوقم که موظفم همون طوری که نور به قلبم تابیده شد ، خودمم به قلب دیگران بتابم با محبت کردن ..
دیگه اینکه طرف مقابلم باورم کنه یا پس بزنه ، به من نباید ربطی داشته باشه ، نباید بشکنم ، حتی اگه اون فرد برادرزادم باشه که واسم از جونم عزیزتره
ولی چکنم که بلد نیستم .. هیییییییی
____________
_ پ.ن
_یکم دیگه حرف دارم ، که زیاد ربطی به موضوعات بالا نداره، انشالله برای پست بعد
_ اینجا عشق 1