سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! از تو هدایت در گمراهی و بینایی در کوری و راه راست در بیراهه درخواست می کنم . [امام صادق علیه السلام]

گوشه ای دنج برای من


هفته دیگه وقت مشاوره دارم .. 

این روزا پر از حس متناقضم .. 

کم حوصله و کلافه ام .. 

و انگار روزبروز این پریشونی در من بیشتر میشه .. 

بعضی وقتا خودمو سرزنش میکنم که چرا ته دلم با پدرشوهرم نرم نمیشه و وقتی با موج تعریف های دیگران ازش مواجه میشم ، احساس بدی بهم دست میده که اینا چطوری اینقدر مبالغه میکنن ؟ حداقل بعضیاشون که بهتر میشناختنش .. 

نه که بد بود بنده خدا که نبود .. فقط انگار چون از عدم حمایتهاش ضربه خوردم ، اونم درست تو روزای سخت زندگیم ، یا بخاطر تربیت نادرستش و نهادینه کردن بعضی از اونا در روحیات همسر ، یه جورایی نمیتونم به خودم بقبولونم که اینقدر نیک بوده !! 

سعی هم میکنم درک کنم همه شون و میذارم پای داغدار بودنشون و به خودم نهیب میزنم که بیخیال دختر .. بگذر .. مگه نگفتی بخشیدیش .. پس خودتو درگیر نکن .. 

ولی یهو یه وقتایی که همسر کوتاهی میکنه در حقم یا حرف برگشتن به اون خونه میشه ، موجی از غم و ناراحتی به دلم هجوم میاره و همه چیو برام زنده میکنه !! 

بی حوصله و کلافه م چون نمیتونم مثل خاله باشم .. 

که با درد و ناراحتی که داشت ، حالش خوب بود .. راحت هم از بدیها میگذشت .. 

انتظار هم ندارم که باشم .. چون اون متفاوت بود واقعا .. 

اما همون یک از ده هم نیستم انگار .. 

مثلا خاله باور داشت همه رفتنی هستن و اینجا جای موندن نیست .. 

ولی یه جوری زندگی میکرد که انگار همیشه موندگاره تو دنیا .. 

مریض بود ولی افسرده نبود .. 

دنیا هیچ ارزشی براش نداشت و حتی طلاهاشو راحت میبخشید .. ارث پدری و پس انداز شخصیشو هم صرف خیریه و قرض الحسنه برا دیگران میکرد .. 

از همه بیشتر امید به زندگی داشت .. 

و حتی یکبار از رفتن حرف نزد با کسی .. 

اما حالا من .. 

یا بهتر بگم ما .. 

انگار بریدیم .. 

نه اینکه بگم تو شوک و انکار موندیم که ردش کردیم .. ولی توی مرحله بی انگیزگی باقی موندیم همه .. 

خواهرم و خاله زری هم کارشون به مشاور کشیده شد حتی .. ( خاله زری که الان زیر نظر روانپزشک داره دارو مصرف میکنه ) 

با وجودیکه هنوزم بابا برامون بزرگترین تکیه گاه زندگی هست و خدا رو بابت داشتنش شاکریم ، اما انگار فقدان خاله هم پشتمونو خالی کرده .. و انگار از همه چی خالی شدیم .. 

و بدتر اینکه هرچی بیشتر میگذره ، نبودش عمیق تر حس میشه .. 

بعد من میخوام خوب باشم مثل خودش ، ولی نیستم .. حوصله دخترک خودمو ندارم و اون مادری که بی دریغ محبت میکرد دیگه نیستم .. 

همش دلم میخواد سرش گرم باشه و به من کاری نداشته باشه ! 

اصلا دلم شدید تنهایی میخواد که ندارم و وجود دخترک شده برام یک چالش پر از  مشغولیات فکری و احساسی .. ! 

نمیتونم مثل سابق با حوصله رفتار کنم باهاش ، زود عصبی میشم .. زود کم میارم انگارگریه‌آور

از اون طرف مصرف سیگار همسر بیشتر و بیشتر شده و حتی به اقتصاد زندگیمون داره لطمه میزنه و از همینی که هستیمم داغونترمون میکنه ، اما من با وجودیکه عمیقا ناراحتم ازش و حتی بغضم میشکنه در خلوت ، ولی اعصاب و کشش بحث یا مدیریت اوضاعو ندارم و هی سرمو فرو میکنم در خودم و به روال زندگی ادامه میدم .. 

در کنار اینا اضافه کنید مشغله های فکری حاشیه ای که الان شرحش از حوصلم خارجه ( میدونم که حتما ازشون مینویسم یه روزی چون نیاز دارم بازگوش کنم) 

و دیدن غم مادرشوهر و خواهر شوهرم و ناراحتی بابت اینکه کاری از دستم برنمیاد براشون .. ( همسر بهتر کنار اومده تا بحال خداروشکر) 

دیدن غم شوهر خاله ، پسرخاله هام .. خاله زری ، مامان و مادربزرگ و .. 

و خیلی چیزای دیگه به بدتر شدن حالم اضافه میکنه .. 

جوری که  بعضی وقتا دنیا رو دیگه دوست ندارم .. و احساس میکنم همه الکی دارن برای اهداف مادیشون دست و پا میزنن و هی دلم میخواد بلند بهشون بگم که رفتنی هستیم همه ما و کسی نمیمونه ، پس اینقدر مهم نباشه براتون بدست آوردن این چیزا .. 

بعدش اما میبینم خودمم دنبال زندگی بهتر هستم .. دنبال روزی که دغدغه مالی نداشته باشم یا بدست آوردن شرایطی که به آرامش روحی برسم .. 

و گیج تر و سردرگم تر میشم .. 

از اخلاق پدرشوهر مینالم در حالیکه معلوم نیست خودم قراره همین امانت الهی که خدا در اختیارم قرار داده چطور بزرگ کنم .. 

ادعا میکنم بعضی از خلقیات خانواده همسرم درست نیست ، ولی از خودم ناراحتم که منم بهرحال دست کمی ندارم و همچینم خوب نیستم .. 

خواب هام مدتیه که پریشونه و مثل سابق نیست .. .بیدارم که میشم سرحال نیستم .. 

علائم افسردگیو در خودم میبینم ، اما از قرص خوردن فراریم .. دلم میخواد خودم سرپا کنم خودمو ولی انگار نمیتونم .. 

فکر برگشت به اون خونه هم عذابم میده .. 

اصلا هنوز هروقت به اون منطقه نزدیک میشم، حس سنگینی میشینه رو قلبم و غم به دلم میشینه ..

 اما این خونه که توش نشستیمو دوست دارم ، همسایه بی آزار ، سکوت و آرامش خونه و استقلالمون واقعا لذت بخشه .. 

 اجاره ش خیلی اذیتمون میکنه که بهرحال مجبوریم باهاش کنار بیایم ..

فقط این چند ماهم از بس به جمع و جور ظاهری کفایت کردم ، همه چی تلمبار شده توی کمد و کشوها و هیچکدوم درست و حسابی مرتب نشده ، در کل خونه یه تمیز کاری اساسی میخواد که حوصله اونو هم ندارم واقعا .. 

خلاصه که خوب نیستم .. 

 

 

 

 

 



ساره ::: دوشنبه 00/12/2::: ساعت 12:0 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :22113
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ساره
اینجا .. این گوشه .. منم و دلم .. اگه چند ماه از تاریخ آخرین پستم گذشت و بروز نشدم دیگه ، حلالم کنین .
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<