روز عمل ، پسر عمه از اون یکی بیمارستان اومد پیشم ..
مامان داخل بود و ما بیرون .. کلی حرف زدیم با هم ..
از عمه گفت .. از این چند ماه گذشته ..
از اتفاقی که افتاد .. از خواهرا و برادرش و شوهر عمه ..
گاهی اشک تو چشماش جمع میشد و من بغض میکردم ، گاهیم میخندیدیم با هم ..
بابا هم بود ولی فرستادیمش بره استراحت کنه ..
یکساعت قبل تموم شدن عمل مامان ، پسرعمه خداحافظی کرد و برگشت بیمارستان پیش مادرش ..
اجازه ملاقات که نداشت .. فقط گفت برم ببینم اگه کاری ندارن دیگه برگردم خونه ..
قرار بود منم وقتی عمل مامان تموم شد بهش زنگ بزنم ..
اما یکم بعدش خودش زنگ زد ..
گفت ساره انگار مامانم رفته تو کما ..
چیزی به دایی اینا الان نگو ..
نمیخوام هم به خانوادم بگم ..
و من .. مات و مبهوت فقط سکوت کرده بودم ..
بابا برگشته بود پیشم و نمیتونستم عکس العمل نشون بدم .. چون خودش روز قبل عمه رو دیده بود و هنوز حالش گرفته بود ..اون روزم قبل از اومدن پسرعمه رفت بیمارستان اونا ولی اجازه ملاقات ندادن ..
ضربان قلبم بالا رفته بود و با شنیدن صدای لرزان پسرعمه حالم بد شده بود ..
بمیرم برای دلش ..
این از بقیه قویتر هست و برای همین بیشتر کارا رو خودش انجام میده .. حتی به اونا هم روحیه میده .. و حالا یهو شکستنشو حس کردم ..
از خدا میخوام کمکمون کنه ..
پسرعمه بزرگه به داداش گفته مامان باشه ولی زیر دستگاه باشه .. همین که نفسش هست برامون کافیه .. فقط نره ..
و دکترا میگن دیگه از دست ما کاری برنمیاد و چاره ای جز صبر نیست ..
و امکان برگشتش خیلی خیلی کمه چون دوتا سکته سنگین همزمان کرده ..
چی بگم ..
خدا مهربانترین مهربانان هست ..
خودش نگهدار عمه باشه ان شاءالله ..