توی اتفاقاتی که در این یکسال و نیم افتاد ، دوتا چیز واقعا دردناک بود برام ، یکی داغ دیدن و دومی دیدن عزیزی که داغ دیده !!
ینی موقع خاکسپاری داماد دایی جیگرم برای دختر دایی و دخترش کباب شد ..
سوختم براش ..
شوهرش فقط 4 سال از من بزرگتر بود ..
ما باورمون نمیشد که اینقدر یهویی رفته .. چه برسه به خودشون ..
و برای من که هنوز تصویر بردن عموم از توی کوچه جلوی چشمم ، تازه بود ، دیدن این صحنه ها بدترم کرد ..
نمیشد هم نرفت ..
ماها همبازی بچگی هم بودیم .. تو شادیها همیشه با هم بودیم .. تو غمها اونا کنار ما بودن .. حالا نوبت ما بود که کنارشون باشیم ..
وای وقتی رفتم پیش اون یکی دختر دایی که تسلیت بگم ، خودشو انداخت تو بغلم و بلند بلند زار زد .. چقدر سخت بود ..
خانواده دایی ، دخترها و دامادهاشون با هم خیلی راحت و صمیمی هستن .. مثل برادر و خواهر .. این دامادشونم خیلی خونگرم بود خودش ..
خدا واقعا بهشون صبر بده ..
به همشون ..
چی بگم ..
اونقدر همه چی درهم شده که دلم میخواد با دوتا دستم همه خانوادمو محکم بغل کنم که مبادا دیگه اتفاقی براشون بیفته !!!
ولی میدونم که اگه قرار به رفتن باشه خدا کاری به این کارا نداره و راحت میبره ..
حسی مثل امید و ناامیدی .. عدم قدرت ، تسلیم در برابر صلاح مربی و پروردگار بزرگ ..
مشاوره لازمم انگار .. ولی حسشو ندارم انگار ..
کرونا هم گرفتم و با وجود گذشتن سه هفته ازش ، هنوز درگیرم .. و نابود ..
اووووف ..
ببخشید این روزا کامتونو تلخ میکنم ..
چیکار کنم .. اجل مهلت نمیده واقعا ..
ینی ما از اول عید مراسم سی ام و چهلم داریم تا آخرش ..
همشونم عزیز بودن برامون ..
خدا پناه همه بی پناهان و داغ دیده ها باشه واقعا ..