جدیدا ذهنم یه سری ناراحتیها رو دایورت میکنه ، انگار که میگه الان ظرفیت ندارم باشه برا بعد ، خودشو میزنه به اون راه ..
مثلاً هربار که به یاد فوت عمو جانم میفتم و دلم میگیره ، ذهنم زود ردش میکنه ، خودبخود حواس خودمو پرت میکنم به یه ور دیگه .. یا همین ماجرای بیکاری همسر ، هی میخوام بهش فکر نکنم .. نمیدونم چند نفر پست مربوط به مشاوره رو خوندن ، خیلی مفصل بود اما پاکش کردم زود چون راجع به عموم نوشته بودم داخلش .. و بیکاری همسر ..
انگار که حس غمش بیشتر بود پاکش کردم ..
شاید از جهاتی خوب باشه ، اما در کل خوب نیست این حالت و یه جور سرکوب محسوب میشه برام و وقتی میفهمم خوب نیست که مثلاً یهو دخترعمو یه پیام برام میفرسته و پروفایلش که عکس عموجانم هست میاد بالا .. همینکه چشمم به عکس عمو میفته قلبم فرو میریزه و یه چیزی میشکنه درونم !
انگار که شوک بهم وارد میشه .. ینی عمو جانم رفته ؟ ینی تمام خاطرات کودکی من ، عزیز مهربونم رفته ؟
و تا چند لحظه هنگم..
که این خوب نیست ..
حتی مشاور هم گفت سوگواریتو بکن تا آروم شی ، اما از زندگی و حق حیاتت غافل نشو ..
مثل کسی که زخمی داره ، اما در حال سفری بینظیر هست .. بهرحال باید در عین اینکه از سفر لذت میبره و با چالشهاش همراه میشه ، حواسش به درمان زخمشم باشه که عمیقتر نشه و کار دستش نده ..
ولی خب انگار ذهنم یاری نمیده و کنار کشیده ..
فردا چهلم عموجانم هست ..
و باید خودمو آماده کنم که بازم با دیدن مزار دو طبقه عمه و عمو به فاصله هفتاد روز از هم ، دوباره از هم نپاشم..
یا دیدن حلقه زدن دخترعموها دور بابا و بلند شدن صدای گریه بابای همیشه ساکت و آرومم .. زانوهام شل نشه ..
نه اینکه هی دایورتش کنم به یک طرف و ..
پرهیز و دوری از این صحنه ها ناشدنی هست .. چون قلب خودمم درگیره .. و منتظر بهونه هست برای بیرون ریختن ..
اما بهرحال باید پذیرفت اتفاقاتی افتاده که نه رخ دادنش دست ما بوده و نه کنترلش .. ولی میشه مدیریتش کرد ..
فقط .. یکم سخته .. و به زمان نیاز هست ..
اما میدونم که میتونم ..
پ. ن :
_ فعلا همسر همچنان سرکار سابقش مشغوله ، حرفی هم رد و بدل نشده بینشون ، ولی خب اینکه دنبال کار باید باشه قطعیه متاسفانه ..
_ جریان این همه بازدید از وبم چیه ؟
واقعیت ، علاقه ای به دیده شدن ندارم ، همه تیکهای گزینه های پارسی بلاگ رو هم برداشتم .. دیگه نمیدونم چی شده !