کنار تخت دخترک دراز کشیدم ، دلم برای تختم تنگ شده ولی چاره ای نیست ، نمیشه روی سکوت و آرامش الان حساب کرد ، ممکنه هر لحظه پسر بزرگ همسایه شروع کنه ..
با صدای بلند ضبط ، مکالمه های بلندتر با تلفن و اگه داداش کوچیکه باشه برپا شدن دعوای مفصل و پر سر و صدا ..
گوشیمو چک میکنم و بعد میذارم کنار ..
به خاله مرحومم فکر میکنم .. یاد خاله دوباره زنده شده .. نه اینکه نبوده ازقبل که تمام شدنی نیست ، فراموش شدنی نیست ، حتی عادت کردنی هم نیست .. فقط .. آرامشی از سر تسلیم و پذیرش بوجود اومده که کمک میکنه زندگی مثل سابق در جریان باشه ..
اما یه وقتایی همه حسها فوران میکنه در دل آدم ..
حس دلتنگی .. حس فقدانش ..
از بعد رفتنش ، جای خالیش هیچ جوره پر نمیشه در دورهمی هامون ..
همیشه خالیه ..
خنده هاش.. شوخیهاش .. تلفن جواب دادناش و تند تند کار این و اون راه انداختناش .. سربهسر گذاشتنامون با هم .. قربون صدقه رفتنامون ..
یه وقتایی همه اینا زنده میشه .. دلتنگی شدید برای کسی که نیست ..
و همیشه اینجور مواقع اتفاقی توی فامیل میفته که میفهمیم بی ربط نبوده زنده شدن یاد خاله ..
نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته ..
نوه کوچولوش که همین یکماه پیش متولد شد ..
و با اومدنش رنگ شادی پخش شد در خانواده ..
دیگه معلوم نیست باید منتظر چی باشیم ، انشالله که خیر باشه ..
چشمامو میبندم و باهاش حرف میزنم .. (خاله، رفیق .. عزیز مهربونم .. دلتنگتم..) چشمام داره گرم خواب میشه که صدای فریاد پسر همسایه بلند میشه .. دوباره بحث و ..
از اینکه توی اتاق خودم نیستم خوشحالم .. حداقلش اینه که تپش قلب نمیگیرم ..
یکم پهلو به پهلو میشم ..
انگار که دلم میخواد بنویسم ..
دخترک هم پایین مشغول تماشای تی وی هست و کاری بهم نداره..
از جام بلند میشم و گوشیو برمیداریم .. وارد وبم میشم و مینویسم ..
مینویسم از چهل سالگی ..
که همین چند روز پیش مهرش خورد به پیشونیم ..
الان معنی چشم بر هم زدنو میفهمم ..
همین دیروزی که دانشجو بودم میشه 20 سال پیش !!
همین چند سال پیش که بچه بودم میشه 30 پیش !!
چقدر زود .. چقدر عجیب ..!!
جالبه که عمر به سرعت گذشت .. اما آرزوها نه .. سربالایی و سراشیبی ها نه .. روزگار گویی که گیر کرده یکجا ..
نه اینکه بد باشه یا خوب .. نه !
برای من متوقف شده ..
انگار که وسط یه جاده بی انتها در حال عبور باشی ..
جاده ای که هم از بخش بیابون و جنگلش خبر داری ، هم بخش هموار و ناهموارش .. اما میدونی که باید بری در هرحال .. در واقع تازگی و هیجان 20 سالگیو برات نداره و هیچ چیز جدیدی در انتظارت نیست انگار .. ولی زیباییهای خاص خودشو هم داره .. شاید اگه قبلترها دیدن زیبایی ها ، لبخندها ، مهربونیی ها ، تولد ها ، چشمه سار و جوی و بارون و نعمات خدا عادی بود برات ، دیگه نیست از این به بعد .. همه چی قشنگه .. تو همین دنیا هم میشه لمسشون کرد .. یه جورایی درک همه چی برات عمیق میشه .. هم زیبایی ها و لذتها و شادیها.. هم سختی ها و غمها ..
واسه همین هیچی سطحی و گذرا نیست .. حتی اگه چشم به دیدنشون و گوش به شنیدنشون عادت کرده باشه ..
برای من ورود به دهه 40 ینی قدر دونستن داشته هام .. و بیشتر شدن ترس از دست دادنهاشون ..
داشته های مثل وجود پدر ، مادر ، فرزند و عزیزانی که خداوند بهم عطا کرده ..
مال دنیا هم همیشه مهم بوده و هست .. همیشه بزرگترین نقش رو در سربالایی های زندگی من داشته .. و الان هنوز در همین سن هم جزء چالشهای حل نشدنی زندگیم هست .. که نتونستم راهی برای عبور ازش پیدا کنم ..
احساساتم مثل سابق هیجانی نیست و زود فوران نمیکنه ، در واقع قوه منطقم کمی غالب شده در مدیریت کردنم ..
اما زودرنج و حساس شدم .. دلبسته تر ، وابسته تر .. و ابرازشون بیشتر درونی شده تا بیرونی ..
زود خسته و بی حوصله میشم که فکر میکنم این دیگه به سن ربطی نداره .. بخاطر اتفاقات این یکی دوساله که هنوز رفرش نشدم و بازم به زمان بیشتری نیاز هست برای گذر از این مرحله ..
و ...
و خیلی چیزهایی که الان مجال گفتن نیست و باید برم ..
نمیدونم بقیه هم حس منو دارن یا نه ..
فقط میدونم واقعا با 10 سال پیشم فرق کردم چه برسه به قبلترش ..
و این تغییر ناگهانی ایجاد نشده .. به مرور و کم کم ..