تقریبا عادت دارم بعدازظهر ها قهوه بخورم ، جدیدا کافی میکسم میخورم ولی چون شکر داره نصفشو میخورم .
اون روز که خونه بابا اینا بودم ، بعدازظهر که شد و اونا خواب بودن ، کابینتشونو باز کردم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه ( بخاطر دیابتشون نسکافه تلخ دارن اما نمیخواستم ) ، که دیدم چندتا کافی میکس و کاپوچینو توی نایلون گوشه کابینته ! یکیشو برداشتم و ..
بعد که بابا بیدار شد ، بهم گفت بابا کافی میکسا رو دیدی ؟
نگو برا من خریده بوده که هروقت میرم ازش بخورم ..
ینی من نمیرم براش ؟!
به واقع که یکی از بزرگترین نعمتهای خدا به من وجود همچین پدر و مادر حامی ای هست .
من انتخاب مناسبی نداشتم برای همسر و شریک زندگی و چاره ای ندارم برای ادامه زندگی . چون خواستم دخترم هردوی ما رو کنار هم داشته باشه ..
البته همسرمم باهام هم عقیده است و درسته که خودش شخصیت وابسته ای داره و تحمل دوریمو نداره ولی بیشتر عادت هست تا علاقه ، برا همین خودشم به این نتیجه رسیده اگه دخترک نبود بهترین راه جدایی بود برامون .
خب من همیشه پشتم خالیه تو این زندگی ، همیشه در حال دست و پا زدن برای تثبیت موقعیتم هستم ، واسه همین حتی توجه و محبت بدون منت کوچیک اطرافیانمم دلمو گرم میکنه ، چه برسه به پدر و مادر خودم ..
نمیگم همسر حواسش بهم نیست که بهرحال هست ، اما تا وقتی که مشکلی براش پیش نیاد ، همیشه خودش و خودخواهیش اولویت بوده و هروقت بخاطر من مجبور به انجام کاری بشه ، حتی اگه برای پیشرفت زندگیمونم باشه ، یا منت میذاره یا اونقدر بدقلقی میکنه که از دلم در میاد ، همینطور اشکم .. دادم .. صدام ..
بیخیال ..