هنوزم پیش میاد که یهو متوجه میشم یه چیزی گفتم و اونا بد برداشت کردن ..
اما بشدت قبل عکس العمل بد نمیبینم ..
در مورد خواهر همسر ، در حد سکوت و جواب های کوتاه و دوری موقت از جمع بروز پیدا میکنه با اخم کمتر و حفظ لبخند های ظاهری !
و مادرهمسر هم همون واکنش حرفهای غیرمستقیم ولی کنترل شده و محدودتر ..
پدرهمسر هم چیزی به خودم نمیگه و اگه حرفی باشه به همسر میگه ..
داماد خانواده هم که تا حالا خوب بوده و محترمانه برخورد میکنه ..
در کل خانواده همسر بیشتر رعایت میکنن و گویی مراقب هستن که باعث ناراحتی من نباشن ..
از یه طرف خوبه ..
از طرف دیگه هم زیاد جالب نیست ..
اوایل ناراحت میشدم که چنین برداشتی پیدا کردن که اونی که زودرنج و حساسه منم !
و از ایما اشاره های مادرهمسر به دختر و همسرش بابت مراقبت از رفتارشون دلم میگرفت ..
ولی دیگه سعی کردم بپذیرم ..
بهرحال اونا سالها با فرهنگ و سبک دیگه ای زندگی و رشد کردن ، اونم در طایفه بزرگ خانوادگیشون .. ( پدر و مادر همسر هم با همدیگه نسبت دور فامیلی دارن )
که هرکی حرفی بزنه و نشونه ای از نقطه ضعف تو توی حرفاش باشه ینی که قصد تحقیر و تخریب داره ..
حتی اگه نقطه ضعفی هم حس نشه ، در برابر تمام حرفها باید مواظب حفظ جایگاه خود بود و حتما به فرد مقابل یادآوری کرد حواسش به رفتارش باشه ..
( همینطورم هست تقریبا و بخاطر تاکید بر احترام گذاشتن زیاد ظاهری، کسی نمیتونه راحت دیگری رو نقد کنه و معمولا در قالب تعریف و گفتگو حرفشو میزنه )
خب ..
با این تفاسیر منم جزو همین جمع محسوب میشم ، و خارج از این عرف نیستم ! در واقع فرهنگ دیگه ای وجود نداره در کنار این سبک زندگی ! چون داماد خانواده هم درست با همین روش بزرگ شده و حتی دیده شده خیلی شدیدتر برخورد میکنه در مقابل هرگونه رفتار نادرستی از دیدگاه خودش ..
تنها تفاوت من با این جمع الان قرار داشتن در کفه سنگین تر ترازو هست و انگار که زورم بیشتر باشه، بالاجبار ناچار هستن در برابرم تسلیم باشن !
وگرنه چیزی تغییر نکرده ..
بهرحال رفت و آمدهای ما ادامه داره و تقریبا هفته ای یکبار همو میبینیم ..
و من تقریبا هر هفته همون شب بعد از بازگشت ، قبل از خواب قرص پرانول مصرف میکنم .. که قبل از درگیر شدن ذهنم بابت همون واکنشهای کنترل شده تر ، و سرزنش خودم بخاطر فلان حرف و فلان رفتاری که بهتر بود انجام نمیدادم تا به اونجا برسه ، خوابم بگیره و حداقل تا صبح اندکی فرصت ریلکس شدن به جسم و خودم داده باشم ..
و هربار خداروشکر میکنم که دور از هم هستیم و هر اتفاقی هم افتاده باشه ، همین فاصله مکانی و زمانی باعث میشه که هفته بعد با چالش کمتری مواجه باشیم و در واقع دفعات بعد بهتر بتونیم همو تحمل کنیم .
از همسر هم بخوام بگم در این دوسال گذشته ، واقعا نسبت به قبلترها مستقل تر شده و حتی دیده شده که گاهی مخالف بعضی تصمیم های مادرش هم شده و نظر اونو هم تغییر داده و کاری که خودش فکر میکرده درست تره انجام داده ..
این تصمیم هایی که میگم شاید حتی منم نقشی در تغییرش نداشتم و صرف دیدگاه خودش بوده که چقدر هم باعث خوشحالی درونی من میشد که بالاخره دارم یه جاهایی استقلال فکری اونو میبینم ..
درسته که هنوز خیییییلی کمه و همسر بیشتر مواقع بصورت وابسته عمل میکنه و حتی یه زمانهایی هم ناخودآگاه میخواد منو جایگزین مادرش کنه و پشتم پنهان شه برای تصمیم گیری .. ( که البته سعی میکنم در حد مشورت دادن عمل کنم و خودمو کنار میکشم تا بیاد جلو و روی پای خودش بایسته و گاهی موفق میشم گاهیم نه )
ولی همین اندک تغییرات بهم انگیزه میده برای ادامه دادن و سپاسگزاری از خداوند بابت داشتن این زندگی مستقل و دور بودن از خانواده همسر ..
و همیشه ازش میخوام کمک کنه که بتونیم بازم ادامه بدیم و همچنان دور باشیم ..
شاید باور نکنین اما این حس استقلال برای من اونقدر لذت بخشه که نه تنها عادی نشده ، بلکه قدردان لحظه به لحظه اون هستم و سعی میکنم ازش به بهترین شکل استفاده کنم .
تا جایی که وقتی ببینم همسر بالاجبار برای یکماه از طرف ساکنین ساختمون ، مدیر شده و داره برای این وظیفه اجباری تلاش میکنه و غر که نمیزنه هیچ ، احساس مسئولیت هم میکنه و حتی نیازی به دخالت و کمک منم نمیبینه، اونقدر خوشحال میشم که سرمو بلند میکنم و با همه وجودم خداروشکر میکنم برای این اتفاق ..
خصوصا وقتی میبینم بابت هرکاری که انجام میده چشماش برق میزنه که مفید بوده برای ساکنین ساختمون !
آره مشکلات ما زیاده .. خیلی زیاد ..
ولی نعمتهایی هم وجود داره که نمیشه نادیده گرفت و بی تفاوت از کنارش گذشت .. اونقدر که بزرگ و با اهمیت هستن ..
مدتی هم هست خودش داره اعتراف میکنه که بخاطر رفتارهاش چقدر من تحت فشارم و عذاب وجدان داره بابت این قضیه ..
میدونم که نمیتونه به این راحتی همه چیو بذاره کنار ..
ولی همینکه داره میفهمه بهرحال باارزشه ..
خب ..
همه اینا رو گفتم که بگم کمتر از دوماه دیگه قرارداد خونه ما تموم میشه و هنوز نمیدونیم قراره امسال هم موندنی باشیم یا باید به فکر پیدا کردن جای دیگه ای باشیم ..
و تا قبل از مهمونی هفته قبل خونه مادرهمسر ، مسئله مهمی نبود و قرار بود همسر توی این هفته تماس بگیره با صاحبخونه و تعیین تکلیف کنه ..
اما ..
گویا در خانواده همسر خبر دیگه ای هست و اونا منتظر هستن که ما برگردیم همونجا ..
و فکر نمیکردم هدف اونا از طرح سوال کوتاه " میخواین چیکار کنین " ، شنیدن جواب " شاید برگردیم " بوده و نه " حالا ببینیم صاحبخونه چی میگه و شاید لازم باشه بریم دنبال خونه "
که وقتی چشمای ناراحت پدرشوهر و سکوت مادرشوهر و ببینم و متوجه پچ پچ پدرشوهر و نصیحتهاش به همسر بشم تازه بفهمم قضیه از چه قراره ..
و از حالا منتظر باشم برای اتفاقات بعدی ..
نمیدونم مستاجر خونمون برنامه ش چیه ، چون از پدرشوهر اینا پرسیده پسرتون امسال میخواد چیکار کنه ؟ ( همین حرفش گویا خانواده همسرو امیدوار کرده که شاید قصدش تخلیه هست )
ولی با همسر به این نتیجه رسیدیم که احتمالا اونم مثل ما میخواد بمونه ، چون قیمت رهن و اجاره ها واقعا زیاد شده و ارزش جابجایی نداره ..
نکته مثبت قضیه اینجا هست که همسر هم خودش راضی به برگشت نیست و داره میگه اگه مستاجرمون بخواد بلند شه ، به بابا میگم بره خونه رو بسپاره به بنگاه !!!
که نمیدونم تا کی همین نظرو داره و قرار هست تغییرش بده یا نه ..
خودم اما میدونم هنوز مصمم هستم برای ادامه این مسیر و حفظ همین وضعیت ..
وقتی هم با همسر راجع بهش حرف میزنیم میگه منم راضیم از این دوری و دوست ندارم برگردم ، چون کسی کاری به کارمون نداره و زندگی خودمونو داریم اینجا ..
ولی ..
نمیدونم چرا ته دلم نگران میشم و مضطرب ..
از فکر اینکه مبادا از بابا اینا دور بشم حتی با وجود برنگشتن به اون خونه ..
که یکی از نعمتهامون توی همین دوسال نزدیک بودن به خانوادم بود .. و همسر هم میدونه دیگه چقدر خوبه این شرایط ..
در عین حفظ حریم استقلال ما ، هوامونو دارن و بدون هیچ حرف و حدیث و داستانی کنارمون هستن..
یا فکر اینکه نکنه ناچار بشیم برگردیم و ...
البته خداروشکر دامنه نگرانیها کم و کوتاه هست و سعی میکنم خودمو درگیرش نکنم فعلا ..
اما خب بهرحال این چالش پیش روی ماست و دیر یا زود باید حلش کنیم ..
و این که امسال هم بگذره ، سال دیگه خونه قبلی باز انتظار ما رو میکشه و اینطور که میبینم داستان ادامه دار میشه با خانواده همسر ..
تنها کاری که فعلا دارم انجام میدم اینه که برا سال دیگه خودمو درگیر نمیکنم و فقط تصمیم دارم امسال رو حل کنم و تا میتونم از لحظه لحظه های این استقلالی که دارم لذت ببرم که واقعا عالیه به لطف خدا ..
تا ببینیم بعد چی میشه و چی پیش میاد
پ.ن
_ کار با دستگاه همچنان سخته و دارم دست و پنجه نرم میکنم باهاش .. چیزی که بهم انگیزه میده ادامه بدم دیدن موفقیت کارفرمام و شاگردهاش هست و هربار که به مشکل برمیخورم به خودم میگم اگه اونا تونستن منم میتونم .. و از خدا یاری میطلبم و ادامه میدم ..
_ یه چیزی بگم ..
شهدا هنوز پررنگ ترین و تاثیرگذارترین و تکیه گاه ترینن توی زندگی من ..
و چقدر خدا رو بابت حضور اونا در زندگیم شاکرم ..
_ زینب جان نگرانتم ، یه خبر از خودت بده
بعدا نوشت :
_ با صاحبخونه تماس گرفتیم ، احتمال 90 درصد باید تخلیه کنیم و گویا خودش میخواد بیاد ساکن شه ، هنوز هیچی نشده همسر پاهاش شل شد برای برگشت به خونه خودمون !!
حقم داره ، با پرس و جوی ساده و یک نگاه به سایت فهمیدیم قیمت رهن تو این منطقه چند برابر شده و بخوایم هم نمیتونیم پولشو جور کنیم !!
ینی کم کم 100 تومن باید بذاریم روی پولمون برای اینجا موندن !!
جاهای دیگه هم یا چندین برابر گرونتره و یا مناطق جالبی نیستن اگه به پول ما بخورن و از اینجا هم دورتر هستن !
منطق هم میگه اگه بنا بر دوریه که برگردیم به خونه خودمون بهتره چون هم منطقه خوبیه و هم لازم نیست پولی جور بشه !
و چالش من از الان شروع شد .. ( پیدا کردن خونه مناسب ، راضی کردن همسر برای ادامه دادن ، مواجه شدن با نصیحتهای خانوادش و ...
و دستی که خالیه )
چی بگم ..
میشه برام دعا کنین ؟