سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوندِ سبحان، شخصِ بلندْ آرزویِ بدکار را دشمن می دارد . [امام علی علیه السلام]

گوشه ای دنج برای من


اینکه الان یه جاهایی به پختگی رسیدم مدیون توئم خدا .. 

الحمدلله 



ساره ::: دوشنبه 01/3/9::: ساعت 11:38 عصر


روز عمل ، پسر عمه از اون یکی بیمارستان اومد پیشم .. 

مامان داخل بود و ما بیرون .. کلی حرف زدیم با هم .. 

از عمه گفت .. از این چند ماه گذشته .. 

از اتفاقی که افتاد .. از خواهرا و برادرش و شوهر عمه .. 

گاهی اشک تو چشماش جمع میشد و من بغض میکردم ، گاهیم میخندیدیم با هم .. 

بابا هم بود ولی فرستادیمش بره استراحت کنه .. 

یکساعت قبل تموم شدن عمل مامان ، پسرعمه خداحافظی کرد و برگشت بیمارستان پیش مادرش .. 

اجازه ملاقات که نداشت .. فقط گفت برم ببینم اگه کاری ندارن دیگه برگردم خونه .. 

قرار بود منم وقتی عمل مامان تموم شد بهش زنگ بزنم .. 

اما یکم بعدش خودش زنگ زد .. 

گفت ساره انگار مامانم رفته تو کما .. 

چیزی به دایی اینا الان نگو .. 

نمیخوام هم به خانوادم بگم .. 

و من .. مات و مبهوت فقط سکوت کرده بودم .. 

بابا برگشته بود پیشم و نمیتونستم عکس العمل نشون بدم .. چون خودش روز قبل عمه رو دیده بود و هنوز حالش گرفته بود ..اون روزم قبل از اومدن پسرعمه رفت بیمارستان اونا ولی اجازه ملاقات ندادن .. 

ضربان قلبم بالا رفته بود و با شنیدن صدای لرزان پسرعمه حالم بد شده بود .. 

بمیرم برای دلش .. 

این از بقیه قویتر هست و برای همین بیشتر کارا رو خودش انجام میده .. حتی به اونا هم روحیه میده .. و حالا یهو شکستنشو حس کردم .. 

از خدا میخوام کمکمون کنه .. 

پسرعمه بزرگه به داداش گفته مامان باشه ولی زیر دستگاه باشه .. همین که نفسش هست برامون کافیه .. فقط نره .. 

و دکترا میگن دیگه از دست ما کاری برنمیاد و چاره ای جز صبر نیست .. 

و امکان برگشتش خیلی خیلی کمه چون دوتا سکته سنگین همزمان کرده .. 

چی بگم .. 

خدا مهربانترین مهربانان هست .. 

خودش نگهدار عمه باشه ان شاءالله .. 



ساره ::: یکشنبه 01/3/8::: ساعت 11:33 عصر


برای خوابیدن اومدم اتاق خواب ولی با وجودیکه پلکام سنگینه انگار دلم قصد خوابیدن نداره ! 

انگار نیاز دارم قهوه بنوشم و بنویسم .. 

قهوه رو نمیشه الان داشت ، چون دخترک و همسر پایین توی سالن مشغول تماشای تی وی و همچنین استراحت هستن و نمیخوام بدونن من بیدارم .. 

بازم نیاز دارم تنها باشم .. 

و این نیاز این روزا انگار برام تمومی نداره که هیچ .. هرروز بیشتر و عمیقتر هم میشه .. 

از بعد فوت خاله و بعد پدرشوهر ، بی حوصلگیهام بیشتر شده ... آره .. یه مدت بهتر شده بودم ولی مشکلات زیاد مالی و اقتصادی باعث شد برگردم به روال قبل .. منزوی تر و بی حوصله تر .. 

از اونجایی که دلم نمیخواست این شرایط دائمی بشه ،تصمیم به درمان شدن گرفتم و با تجویز روانپزشک شروع به مصرف قرص ضد افسردگی کردم .. 

بخاطر دخترکم که خوب میفهمم این فرار کردنام و دور شدنام ازش ممکنه چقدر آسیب بهش وارد کنه این تصمیمو گرفتم ..

بخاطر حال خوب خاله مرحومم که خودشم بواسطه روانپزشک همینکارو کرده بود و این چند سال اخیر چون نمیخواست وضعیت نامناسب جسمیش به روحیه ش لطمه وارد کنه و عاشق فعالیت و خنده و شادی بود خیلی راحت قرص مصرف میکرد و حتی خاله زری رو هم وادار به ویزیت شدن و دارو گرفتن کرده بود ، این تصمیمو گرفتم ..

چون میبینم چقدر خاله زری نابوده .. 

چون دیدم مشاور هم در غیابش برای حالش تاسف میخوره و میگه ای کاش خودشم بخواد تلاش کنه برای داشتن حال خوب .. 

و... و ... 

و حس نیاز به انگیزه داشتن برای راه انداختن کاری دیگه وادارم کرد شروع کنم .. از بس که بی انگیزه و بی رغبت شدم به همه چی.. 

اما ..

دور اول مصرف به شکست خوردم .. 

داروها اختلال زیادی به همراه داشت .. که خب طبیعی بود ظاهرا .. 

ولی برای منه میگرنی سخت بود ..

چون تاریخ عمل چشم مامانم معین شد و دیدم با این حال نمیتونم حتی تا بیمارستانم برم ، چه برسه به پرستاری و مراقبت .. 

واسه همین موقتا ولش کردم ..

و گفتم صبر میکنم بعد از خوب شدن مامان شروع میکنم .. 

که .. 

سکته عمه مهربونم همه چیزو بهم ریخت .. 

الان که من مشغول تایپ پستم هستم ، عمه وسطی رو تخت بیمارستان بخش آی سی یو زیر دستگاه تنفس با ضریب هوشیاری پایین قرار گرفته و هر لحظه ممکنه .. 

براش دعا کنین .. 

برای دل مهربون و مظلوم و بی آزارش .. 

عمه همیشه ساکت و آروم بود .. کاری به کار هیچکس نداشت .. 

کلا همه خواهر برادرای بابا همه بی توقع و مهربون هستن .. مثل بی بی خدا بیامرزم .. 

هرچه خانواده مادری شلوغ و پر سر و صدا هستن ، خانواده پدری آروم و بی صدا هستن .. 

خانواده مادری در عین اینکه شوخ طبع و پر انرژین خیلی هم رک گو هستن .. ( که برای ما البته بد نیست و نقد خودی به خودی رو با ارزش میدونیم ولی ممکنه هرکسی نپسنده )  اما خانواده پدری باوجود فعالیت اجتماعی ( حتی خانمها) ، در عین داشتن گرما و صمیمیت و شوخ طبعی،  ماخوذ به حیا و فروتن هم هستن.

که این عمه از همه مظلومتر و بی آزارتره .. 

بچه هاشم مثل خودشن..

الهی بمیرم که صدای گریه شونم کسی نمیشنوه .. 

اقوام پدری هم هواشونو دارن .. تنهاشون نداشتن تو این چند روز .. 

همه برای عمه ختم قرآن و دعا برداشتن .. 

ماها اما انگار شکستیم .. تمرکز قرآن و دعا خوندن منظم نداریم .. فقط به قدر توان هرچی به ذهنمون میرسه میخونیم .. 

میدونین ؟ 

هیچی بدتر از این نیست که عمه کوچیکه وسط گریه هاش آروم بگه دعا کنین خواهرم زمینگیر نشه فقط ..

خدایا خودت کمکمون کن .. 

 

 

 

پ.ن : 

_ فردا مامانم عمل داره .. و بیمارستانش نزدیک بیمارستانی هست که عمه توش بستریه .. 

نمیدونم قراره چطوری اون لحظاتو سر کنم اونجا واقعا .. 

 

_ برای بقیه رو نمیدونم .. اما انگار این چند ماه خدا داره ما رو با عزیزانی امتحان میکنه که خاص تر هستن نسبت به افراد دیگه فامیل ..  ?? 

که هربار داره بدجور بهمون شوک وارد میشه .. دلم شکست

 

_بازم حرف دارم برای گفتن.. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



ساره ::: جمعه 01/3/6::: ساعت 3:38 عصر


فکر میکنم الان جلسه چهارم هست که خاله زری رو آوردم مشاوره .. 

حالش نسبت به اوایل فوت خاله زینب ، بهتره خداروشکر .. 

اما در کل خیلی جای کار داره تا به شرایط نرمال تری برسه .. 

بخاطر مشکلات زندگیش و ضربه های عاطفی روحی که بهش وارد شده ، حسابی شکسته و داغونه .. 

که البته تا همین چند وقت پیش هم زیاد نمود بیرونی نداشت و همچنان پرشور و پر انرژی ظاهر میشد جلوی بقیه .. 

تا قبل از فوت خاله که کم کم آثار شکسته شدناش هویدا شد و بعد از فوت خاله یهو سرریز شد .. 

و هیچکسم به اندازه خاله زینب واسه بهبودیش تلاش نمیکرد.. همه بودن .. ولی وقتی خودش پس میزد اونا هم عقب میکشیدن .. ولی خاله زینب رهاش نمیکرد ، حتی اگه بلاک میشد ، حتی اگه پس زده میشد ..

آخ بمیرم که همه چیو همیشه تحمل میکرد ولی از کمک به دیگران و محبت دست نمیکشید .. دردم تازه شد با نوشتن همین چند خط .. 

یادم اومد همین چند روز پیش که مسافرت بودیم و شوهر خاله رو هم با خودمون برده بودیم ، وقتی یه جوان موتوری با سرعت و بی احتیاطی تمام از کنارمون رد شد و همه هول کردیم .. شوهرخاله بغضش ترکید و گفت اگه الان زینب بود سریع از توی کیفش یه اسکناس برمیداشت میذاشت روی داشبورد و میگفت خدایا این صدقه برای حفظ جون این جوان ، خودت مواظبش باش گریه‌آور

گفت من بد و بیراه میگفتم ولی زینب دعاش میکرد .. 

دایی بزرگم چون اعتقادات خاله رو قبول نداشت به ظاهر زیاد لج میکرد باهاش و توی جمع یهو تحقیرش میکرد .. 

خاله هم کاری به اعتقادات دایی نداشت میگفت هرکی عقیده خودشو داره ، اما از رفتارش دلش میشکست .. ولی بازم چیزی نمیگفت و فراموشش میکرد .. فقط یکی دوبار که بخاطر چیز دیگه ای داشت باهام حرف میزد زد زیر گریه بابت رفتار دایی ..  انگار که یهو سنگینی کرده بود رو دلش .. اما دوباره زود خودشو جمع کرد کرد و دیگه هم راجع بهش حرفی نزد و تمام .. 

حتی وقتی آخرین بار دایی رو میبینه و میخواد ببوسدش دایی نمیذاره و از سر لجبازی صورتشو میکشه عقب ( دایی خاله رو دوست داشت .. خیلی .. ولی خب خودبخود لجبازی میکرد )ولی خاله برمیگرده از همون پشت گردن میبوسدش ..

هیییی ....

بگذریم ..

داشتم میگفتم الان که دارم مینویسم خاله زری توی اتاق مشاور هست و منم بیرونم و دعا دعا میکنم بازم بهتر بشه ...

خودمم زیاد حال و وضع روحی خوبی ندارم و نیاز دارم به مشاور ..( بخاطر همسر و زندگیمون)  اما نمیدونم کی و چه وقت بتونم بیام .. 

و چقدر حرف برای گفتن و نوشتن در اینجا دارم .. 

کاش بتونم بنویسم .. 

کاش .. 

 

 

 

پ.ن 

_ نیاز به نوشتن باعث شد بیام اینجا تو همین فاصله زمانی 

_ ممنون  تحملم میکنید که از خاله میگم همچنان .. اونقدر که بود و پر بود از بودن ، سخته پذیرفتن نبودنش .. حلالم کنید 

 

 



ساره ::: سه شنبه 01/2/20::: ساعت 5:5 عصر


خواهرم از اول عید درد شدید شکمی داشت که با آزمایش و سونو مشخص شد سنگ صفرا بهم زده ...

و مجبور شدیم صبر کنیم با اولین نوبت بعد از عید ، ینی امروز جراحی بشه .. 

الان 5 ساعتی از عملش گذشته و توی بخش رو تخت خوابیده ..

خیلی هم درد داره که سخته واقعا ولی بهرحال طبیعیه .. 

منم کنارش نشستم و منتظرم ببینم دکتر چی میگه .. 

چون احتمال داره همین عصر مرخص شه و شب نگهش ندارن بخاطر محیط بیمارستان ..

خاله زری هم تا یکساعت پیش کنارمون بود و اگه شب آبجیو نگهش دارن  میخواد بیاد پیشش بمونه .. 

نمیذاره که خودم باشم میگه از صبح اینجا بودی .. 

مامان هم بنده خدا مونده تو خونه مراقب دو تا بچه مخصوصا فسقل آبجی باشه  سارا کوچولوی منم که پیششون هست ..  

تا ببینیم چی میشه و چی قراره پیش بیاد ... 

توکل بخدا .. 



ساره ::: سه شنبه 01/1/23::: ساعت 5:11 عصر

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 100
بازدید دیروز: 46
کل بازدید :22333
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ساره
اینجا .. این گوشه .. منم و دلم .. اگه چند ماه از تاریخ آخرین پستم گذشت و بروز نشدم دیگه ، حلالم کنین .
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<