سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و از او پرسیدند امیر مؤمنان خود را چگونه مى‏بینى ؟ فرمود : ] چگونه بود آن که در بقایش ناپایدار است و در تندرستى‏اش بیمار ، و از آنجا که در امان است مرگ به سوى وى روان است . [نهج البلاغه]

گوشه ای دنج برای من


هر دو پادکست رنج و التیام در سوگ رو گوش دادم .. 

و چقدر خوبه که بفهمی یکی هست که درکت میکنه .. 

یه جاهایی هم برای همسر پخش کردم تا بهتر حال منو بفهمه .. 

و بذاره هروقت دلتنگ شدم راحت سوگواری کنم تا تخلیه شم ...

دقایق آخر بخش دوی پادکست میگه بهتره از غمتون حرف بزنین یا بنویسید تا دلتون آروم بگیره ، ذهنتون از حصار یادآوریها رها بشه .. 

خب .. 

منم جزو همین افرادم که یه سری اتفاقات در ماجرای فوت خاله ، مدام برام تداعی میشه و یهو با یادآوریشون عین یک آدم تازه داغدیده حالم عوض میشه و بشدت سیستم روحیم بهم میریزه .. 

اتفاقاتی که نیاز دارم راجع بهشون گفتگو کنم تا بلکه بار غمم کمی سبک تر بشه .. 

ولی نمیدونم کجا .. 

به اینجا زیاد فکر میکنم اما با خودم میگم چرا باید مخاطبینمو اذیت کنم تا خودم راحت شم ؟! و هربار که میام بنویسم ، خودبخود همون اول دستم از حرکت می ایسته ! 

برای همین با مشاور خودم هماهنگ کردم اگه بشه تلفنی باهاش صحبت کنم ، که امیدوارم جور بشه و بتونم از راهنماییهاش استفاده کنم ...

دیگه به جایی رسیدم که حاضرم از خرجیمون بزنم و برای اینکار هزینه کنم .. 

خدا کنه که موفق بشم و حالم هم بهتر بشه .. 

وگرنه ناچارم بیام اینجا و سر شما رو بدرد بیارم .. 

آره .. 

اونکه که رفت نسبتش خاله بود .. ولی مثل خواهر نزدیک ، مثل دوست محرم ، مثل مادر دلسوز بود و مثل پدر تکیه گاه .. 

و نه فقط برای من .. 

برای همه .. 

و حتی برای مادر خودشم همه کس بود .. 

خاله فقط یک عضو خانواده نبود .. 

خاله .. 

بیخیال .. 

اگه عمری باقی بود و نیاز به نوشتن .. حتما میام .. 

فقط پیشاپیش شرمنده ام بابت این کار .. 

 

 

پ.ن 

_ شادیه جان عزیزم بیا و خبری از حال بابا بده که نگرانم 



ساره ::: یکشنبه 00/9/21::: ساعت 7:14 عصر


با مشاور اسنپ دکتر تلفنی صحبت کردم .. 

اینبار در کل زیاد راضی نبودم ، چون وقتی که باید صرف کمکم میکرد و با توجیه کردن ارجاع داد به دوره درمانی و ویزیت های بعدی !! 

در حالیکه من میدونستم چرا تماس گرفتم و چی میخوام ازش .. 

فقط.. 

در طول مکالمه چندتا جمله کلیدی گفت که خیلی کمکم کرد .. بدون راهکار البته و اصرار داشت تماس مجدد بگیریم در زمانهای بعدی تا راهکارا رو بگه .. 

وقتی گفتم بعد از سه هفته دیگه پذیرفتم خاله نیست و رفته ولی هنوز عمیقا ناراحتم و حالم بده ، گفت نمیتونم قبول کنم که پذیرفتی .. چون از اول تماست تا حالا از حرفات هیچ علامتی از پذیرفتن نمیبینم ... تو بیشتر تسلیم این ماجرا شدی تا پذیرش واقعیت .. !!

یا گفت این حالت کمی ریشه در زندگی سختی که پشت سر گذاشتی و هنوز درگیر هستی هم داره ( از همسر و زندگیم که پرسید کمی شرح حال دادم )

گفتم یه وقتایی که همسر هست و خیالم از دخترک راحته ، واسه خودم خلوت میکنم و عزاداری بی صدا میکنم با فیلم و عکس های خاله .. 

گفت بهتره بر سر خاکش .. تنهایی ..  همینکه هربار ببینی مزارشو به باورت کمک میکنه که دیگه نیست ، تخلیه عاطفی هم میشی ..

بعد گفت میگم چرا و چقدر بری و چیکار کنی اونجا .. ولی جلسات بعد .. 

یا میگم چطور بپذیری .. 

یا چطوری خودتو و احوالتو مدیریت کنی .. 

اما باشه برا بعد .. 

در نهایت وقتمون تمام شد و تماس قطع شد .. هیچ نسخه ای هم ننوشت برام .. 

خب .. 

اگه به جلسات باشه که مشاور خودم بهتره .. فقط چون دیدم اولین نوبت آزادش میشه برا دو هفته دیگه ، اینجا تماس گرفتم .. 

بهرحال هرچه بود بی تاثیرم نبود .. 

همینکه فهمیدم دردم چیه خودش خیلی هست .. 

امیدوارم خدا به همه کمک کنه .. 

 

پ.ن 

_ شادیه جان از خودت یه خبر بده نگرانم 

 

 



ساره ::: دوشنبه 00/9/1::: ساعت 10:4 صبح


مامان عمل چشم داره و داخل توی صف انتظار اتاق عمل نشسته .. 

من اما بیرون توی محوطه هستم .. 

بابا رو فرستادم خونه و خودم منتظر نشستم .. 

تنهای تنها .. 

بین همه آدمای منتظر ... 

که بعضیهاشون هم به گپ و گفتگو مشغولن تا کمتر گذر زمانو حس کنن .. 

خداروشکر بیمارستان بزرگه و محوطه جای زیادی برای نشستن داره ، وگرنه منم مجبور بودم میون همون جمع بشینم .. 

ولی الان خیلی دورتر یه گوشه ی دیگه نشستم و با خودم خلوت کردم .. 

چکنم دیگه .. هنوز یکم بداخلاقم .. خدا کنه کسی بخاطر ظاهر و پوششم برداشت اشتباه نکنه .. واقعا ترجیح میدم خلوت کنم .. خصوصا که تو این ایام نتونستم اونطور که نیاز دارم عزاداری کنم .. 

بخاطر دخترک .. بخاطر مامان و بابا .. 

مجبور بودم حفظ ظاهر کنم و به گریه های بی صدا و گاه گاه رضایت بدم .. 

یا هروقت مامان گریه میکنه فقط آروم کنارش بشینم و کمی اشک بریزم .. 

آره .. 

من به صدای بلند برای عزاداری نیاز دارم ، برای شیون .. برای داغی که بر دلم نشسته ... صدایی که همون شب آخر .. و صبح وداع نتونستم از ته حنجره خارج کنم .. 

شوک ، بهت ، انکار ... جمعیت داغدار ، سردرد های وحشتناک ، مادربزرگ ، دخترک .. و .. مانع میشد که منه ساره ، ساره باشم .. 

مانع میشد و مانع میشه .. 

فقط ..

روزای پنجشنبه .. وقتی عزیزمو گوشه خاک میبینم ، زخم دلم زبان باز میکنه و اشکام تند تند سرازیر میشه ... یکساعت ... دو ساعت ... تا تمام بشه فرصت دیدار و وقت خداحافظی برسه .. که همونم بیصداست .. 

نه کسیو میبینم .. نه حواسم به جایی هست .. فقط خاله رو میبینم .. 

همونی که بود وقتی بود .. گرم ، پرشور ، با محبت ، دلسوز .. 

و حالا نیست که نیست .. 

هست البته .. فقط .. اینجا نیست .. 

رفته وسط نور و ما موندیم توی تاریکی .. 

دست خودم نیست ، میسوزم ... 

تنها التیام دردم ، دردمون ... اینه که جاش خوبه .. حالش خوبه ..  

همه هم میدونیم راحت شد .. از درد ، از عملهای هر ساله از رنج جسمانی ... 

اما ..

غصه من .. غصه ما اینه که نداریمش دیگه .. 

آبادی فامیل .. عزیز فامیل ... دلسوز و از خودگذشته ترین عضو فامیلو از دست دادیم .. 

کاش اینقدر صمیمی نبودم باهاش .. 

آیا روا نیست بسوزم ؟ 

بسوزم برای کسی که آخرین وصیتش به پسرش قبل از بیمارستان سفارش من بوده ؟؟؟؟؟!!!!!!! 

اینکه هوامو داشته باشه که مبادا جایی کم بیاریم ؟!!! 

اونم به بهانه بچم که مبادا به غرورم بربخوره ؟!!! 

ای خداااااااااا .. 

کجا شیون کنم ... کجا ناله کنم ؟! 

بلکه سنگینی قلبم برداشته شه و کمی آروم بگیرم ؟! 

آره میسوزم .. میسوزم برای دل خودم که همیشه غرق زندگی زیبای شهدا بودم و حواسم به عزیز خودم نبود .. کسی که تا روی تخت بیمارستان با همه دردهاش میخندید و شوخی میکرد و گوشی به دست کار مردمو راه مینداخت .. از وام گرفته تا واساطت برای امر خیر و خیریه و ... 

و یهو خاموش شد .. 

نمیدونم .. شایدم حواسم بود .. و بیش از این نمیشد برای خودم نگه دارمش .. 

محرمش نبودیم که نگفت رفتنیم .. 

شایدم بودیم و دلش نیومد بگه .. 

هرچی بود میدونست .. و گفته بود به دوستش .. 

اصلا برای همین نخواسته بود مادربزرگ بفهمه عمل داره .. 

گفته بود اگه بفهمه برام دعا میکنه و از خدا میخواد منو برگردونه، و  من دوباره برمیگردم و درد میکشم .. 

که همینم شد .. 

مادربزرگ که رضایت داد رفت .. 

درست همون موقع که سرشو بالا برد و گفت خدایا راضیم به رضای تو و اگه دخترم با رفتن راحت میشه حرفی ندارم ، خاله رفت .. 

خاله رفت تا مادربزرگ برای سومین بار داغدار بشه .. 

اول دایی وسطی .. بعد آقاجون .. و حالا .. 

کسی که برای همه خواهر و دوست و رفیق بود .. 

غریبه و آشنا نداشت .. 

خاله برای همه مادر بود .. تکیه گاه امن بود .. 

و تازه داره پرده ها کنار میره و آدما میان یکی یکی از کمک های پنهانش برامون میگن .. 

به قول بابا ... زینب فرشته بود .. 

 

خدایا ... ای گشایش گر غم ها .. 

به تو پناه میبرم از این حجم غم و اندوه .. 

 

 

 

پ.ن 

_ ببخشید اگه ناراحتتون کردم ... حلالم کنید .. اینجا مامن خلوت و تنهایی منه ، اگه اینجا نتونم حرف بزنم خفه میشم .. 

 

_ کمی به زمان نیاز دارم برای گذر از این غم ... ان شاءالله که این مرحله هم بگذره .. 

 

_ یه وقتایی از شدت دلتنگی ، خودخواه میشم .. میگم کاش بجای نام نیکش خودش کنارمون بود .. 

 

 

 

 



ساره ::: دوشنبه 00/8/24::: ساعت 11:33 صبح


[نوشته ی رمز دار]  



ساره ::: دوشنبه 00/8/17::: ساعت 12:0 صبح


بلند بلند گریه میکرد و همینطور که دست میکشید روی سنگ مزار خاله ، میگفت حاج خانم همه میگن شما خیلی خوب بودی ، منه جیگر سوخته از وقتی فهمیدم شما کنار عزیزمی ( نوه 17 ساله ش )  دلم آروم گرفته ... حاج خانم خودت مواظب دخترم باش .. 

اون گریه میکرد و ما زااااار میزدیم .. 

و هنوز در باورمون نمیگنجید که خاله واقعا رفته ... 

 

 



ساره ::: جمعه 00/8/14::: ساعت 1:12 عصر

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 105
کل بازدید :22345
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ساره
اینجا .. این گوشه .. منم و دلم .. اگه چند ماه از تاریخ آخرین پستم گذشت و بروز نشدم دیگه ، حلالم کنین .
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<