چه روزهای عجیبی !!!
در حالیکه در تب و تاب بیماری عمو بزرگه و حال خیلی بدش هستیم ، یهو عمو وسطی همسر که فقط دو سال از پدرشوهر بزرگتر بود ، سکته میکنه و تمام ..
وای باورم نمیشه .. . حالش خوب بود ...!!!
اونقدر برای برادرش بی تابی کرد که قلبش دوام نیاورد ..
عجیبه خیلی عجیب ..
جوری مرگ بهم نزدیک شده که بعضی وقتا میگم ینی نوبت من کی هست ؟!
یکی از تفریحات من اینه که کلیپ گربه ها رو تماشا کنم
هربارم که اینستاگرامو باز میکنم با خودم شرط میکنم که در حد ضروری اومدی چک کنی و بعدش باید به کارات برسی ، ولی نمیشه خخ
ینی اگه آدم با حوصله ای بودم و وسواس نداشتم ، حتما یه موجود زنده رو میاوردم خونه م بزرگ میکردم .
ولی چکنم که نمیشه ..
هم حوصله نگه داری ندارم ، هم اینکه از بوی طبیعی حیوانات بدم میاد
هرکیم بگه نه اینطور نیست و با نظافت مداوم بو نمیدن ، قبول نمیکنم ، چون همیشه همراهشون هست این بو ، و به نوعی صاحبانشون عادت کردن .
همین خاله زری خودم سگ داشت ، بجز یکیش که واقعا خشن بود ، بقیه خیلی مهربون و دوست داشتنی بودن ینی خیلیا ..
خاله هم آدم وسواسی هست ، درسته که اعتقادی به نجاست سگ نداره ، ولی به لحاظ رعایت نظافت و بهداشت ، مرتب حمامشون میکرد خودش . بعلاوه واکسن و چکاپ مرتب و این حرفا ..
ولی خب تو اتاقشون واقعا نمیشد رفت ، ینی من نمیتونستم برم ، چون بهرحال بوی خاصی داشتن ..
یا حتی پرنده ها..
ماهی ها رو بهتر میشه نگه داری کرد فقط موقع عوض کردن آب لازمه بو رو تحمل کنی ..
برادرزاده م هم چند مدت پیش گیر داد که حیوان خونگی میخواد ، داداش اینا هم که اهل نگه داری سگ و گربه و پرنده نیستن ، واسش همستر گرفتن .. قبلش بهش گفتم که مطمئن باش بو میده و تو نمیتونی تحمل کنی .
همینطورم شد .. ، یکماه نشده برادرزاده م انصراف داد و واگذارش کرد ، چون اونم مثل من حتی بیشتر نسبت به این چیزا حساسه ..
نمیگم بده ها ...
میگم من نمیتونم تحمل کنم ..
حتی ویار دوران بارداریمم روی همه بو ها بود ..
وای خیلی اذیت میشدم .. خیلی ..
از همون موقع دیگه از چند رایحه عطر هم دلزده شدم .. یا حتی شامپو ..
اصلا همسر که با لباس ادکلن زده میومد خونه حالم بد میشد.. بعضی ادکلنهاشو کلا تا آخر بارداری من گذاشته بود پشت در که وقت خارج شدن بزنه فقط ..
همین الانم نمیذارم جایی که خواب هستم عطر بزنه ، باید اتاقشو عوض کنه ..
حالا دیگه بوی حیوانات بماند ..
البته اینم داستان داره و به گذشته م مربوط میشه ..
وقتی که بچه بودم یه روز که از توی حیاط خواستم وارد هال خونه بشم ، یه گربه با شتاب از توی هال بسمت خروجی میدوید و بهمدیگه برخورد کردیم
هر دوتامون ترسیده بودیم .. اون چنگ انداخت به من و فرار کرد ..
بعد من هم ترسیده بودم و هم لباسام و گردن و صورتم که چنگ افتاده بود ، بوی خاصی گرفته بود .. نمیدونم چطور بگم دقیقا همینی که از حیوانات استشمام میشه .. فقط برای من شدیدتر ..
هرچی هم اسپری و عطر میزدم برطرف نمیشد ، ینی خودم حس میکردم برطرف نشده ، تا وقتی که حمام رفتم و لباسمو شستم ..
از اون روز تا همین یکی دو سال پیش من از گربه ها بدم میومد .. میترسیدم .. چندشم میشد ..
قبول داشتم مخلوق خدا هستن ولی خب میگفتم دور و بر من نپلکن فقط .. کاری هم بهشون نداشتما .. ولی دوستشونم نداشتم ..
دیگه زمان گذشت و کم کم اون حس منفی ازم دور شد ..
حالا ولی دیدن کلیپهاشون مخصوصا بچه گربه ها حالمو خوب میکنه
واسه سگ و گربه ها هم غذا میذارم بیرون ولی همچنان معتقدم تو خونه م نباشن ..
و جدای همه این دلایلی که گفتم ، به اینم اعتقاد دارم که حیوان باید آزاد باشه و ما وظیفه داریم از همون دور حمایتشون کنیم و زندانی نباشن ..
پاکبان محله ما حدود 50 سالی سن داره و با حوصله و تمیز هم کاراشو انجام میده ، قبلاً توجهی بهش نداشتم تا حدود دو ماه پیش ، بعضی وقتا که در حال رفت و آمد بودم متوجه میشدم که داره نگاهم میکنه ، منم دیگه شروع کردم به سلام و علیک کردن و اون جواب می داد ..
تا اینکه یه روز وقتی سلام کردم و در حال گذر بودم یهو ازم پرسید خونه رو چقدر گذاشت روش صاحب خونه تون ؟
اولش تعجب کردم ، بعد با خودم گفتم خب حتما اینم بابا اینا رو میشناسه که خبر داره من کجا میشینم و صاحبخونم کیه .. دیگه برا همین جوابشو دادم و رفتم..
چند روز بعدش که خونه مامانم اینا ماجرا رو تعریف کردم ، مامان گفت آره این پاکبان قدیمی این منطقه هست و همه رو میشناسه .. و آدم خوبیه ..
زنداداشم اما خندید و گفت نه مادر ، ساده نباشید ، این آدم هیزی هست، فضول محله هم هست . من که اصلا بهش سلامم نمیکنم ولی حتی همینجوری هم تا ته کوچه با نگاهش دنبالم میکنه ..
همه خندیدیم ..
زنداداشم بعد به منم گفت محلش نده .. آدم جالبی نیست ..
به حرفش فکر کردم و دیدم حرفش منطقیه .. حتی اگه مرد خوبی هم باشه ، نباید اینطوری به یکی زل بزنه تا مجبور شه سلام و علیک کنه .. و یا از خونه و زندگی آدم بپرسه ..
برا همین تصمیم گرفتم ندید بگیرمش که خودش بفهمه مایل نیستم باهاش مراوده داشته باشم .
و از اون روز دیگه هربار باهاش مواجه شدم ، بی تفاوت از کنارش رد شدم و سلام نکردم .
شاید ظاهراً کارم درست نباشه ، اما واقعا از روی غرور نیست.. و علاقه ای به درست شدن حاشیه ندارم ..
اما خب حس خوبی هم ندارم بابت ندید گرفتنش ، چون خیلی خیلی به آدم نگاه میکنه و منتظره واکنش نشون بدی ..
مثل امروز ... درست زمانی اومد رسید به خونه ما که سرویس دخترک اومده بود وسط کوچه و من طبق عادت برای خانم راننده دست تکون دادم ، در حالیکه آقای پاکبان هم دقیقا جلوی روم ایستاده بود و زل زده بود بهم ..
منم نگاهمو اصلا سمتش نچرخوندم و به کارم ادامه دادم و اون بعمد جارو بدست از جلوی صورتم رد شد خخ
بعدشم که دخترک رفت ، من اومدم داخل و درو بستم ..
چه حس بدیه واقعا ..
اینکه بعمد نخوای ارتباط باشه و اون طرف بازم ادامه بده به رفتارش..
اونم یه آدم زحمتکش ..
خب آدم عذاب وجدان میگیره ..
بهرحال مجبورم به همین رویه پیش برم .. بهرحال مشکل از رفتار و شخصیت اون هست و منم که بی حوصله تر از این حرفام که به دید خوب ببینم و ازش بگذرم ..
بیشتر از یکساله که کمد هامونو درست و حسابی مرتب نکردم .. فقط سطحی جمع و جورشون کردم . کمد دخترک که واقعا بهم ریخته ست.. کلی لباس داره که کوچیک شده و هنوز همونجا افتاده ..
رگالشم همینطوری روش لباس ریخته ..
کشو ها هم همینطور ..
بعد اونوقت من فقط میشینم و حرص میخورم .. پای کار که بشه اصلا حوصله ندارم برای مرتب کردنشون ..
دلمم نمیخواد کسی بیاد کمکم جمع کنه ، چون میدونم اونجور که من میخوام مرتب نمیکنه و اونوقت بیشتر حرص میخورم .
ولی بازم با این وجود دست و دلم به کار نمیره و میمونه برا بعدی که نمیدونم کی هست ..
بگذریم ..
امروز دختر اون یکی عمه برام عکس عمه مرحوممو فرستاد .. عکس از روزای خوبش ..
روزای قبل از سکته کردنش ..
تو این عکسا هم خندون بود ، مثل همیشه ..
عمه همیشه لبخند به لب داشت ..
آدم آروم و ساکت و مظلومی بود ، خییییلی مظلوم ..
ولی خنده رو بود ..
و خیلی مهربون ..
جاش خالیه بینمون .. توی خونه خودش ..
ولی همگی خدارو شکر میکنیم که راحت شد..
این 6 ، 7 ماه اخیر واقعا رنج کشید .. و هیچکدوم دل دیدن این وضعیتشو نداشتیم ، چه برسه به بچه هاش ..
اونا مثل پروانه دور مادرشون میچرخیدن و پرستاریشو میکردن .. خدا خیرشون بده واقعا ..
بهرحال فراق عمه سخته .. روز اول که دلم میخواست چشمامو ببندم و حالا حالا ها بیدار نشم ..
هروقت حالم خیلی بده میشه اینطوری میشم ..
مخصوصا زمانی که عزیز از دست میدم ..
دلم میخواد بخوابم و وقتی بیدار میشم ،ببینم هیچ اتفاقی نیفتاده .. یا اونقدر دیر بیدار شم که زمان از اون مرحله عبور کرده باشه !
یه جور انکار و فرار غیرممکن ..
که نمیشه ..
و انگار باید قرار گرفت وسط ماجرا و همراه با خودش عبور کرد ..
اما کم کم بهتر شدم ..
خیلی آروم ترم الان ..
در واقع نسبت به خاله واقعا شرایط بهتری دارم و داریم ..
در هر صورت این رفتن ها هم جزیی از زندگی ماست ..
و معنا و مفهوم طلب صبر از خداوند اینجاها معنا داره .. چون به واقع هیییچ کاری از دستت برنمیاد .. هیچ ..
فقط..
ناراحتم از اینکه دختری خیلی زود این چیزا رو درک کرد .. .
و همش میگم خدا به داد بچه هایی برسه که تو سن کم به هر دلیلی پدر یا مادرشونو از دست میدن ..
پ.ن
_ یه کلیپ به دستم رسیده از ماههای آخر عمر خاله .. مصاحبه ای که از تی وی استانی هم پخش شده گویا ..
با صورت لاغر و بیمار گونه .. اما چشمانی براق و زبانی پر شور که از تلاش برای کمک به دیگران حرف میزنه و آخرش آرزو میکنه همه با هم مهربون باشن و هیچکس بی خبر از غم همنوعش نباشه ..
و من هربار ..
آرزو میکنم کاش میتونستم دخترک رو مثل اون بار بیارم ..
اما دختر فعال ، یه مادر فعال میخواد ..نه اینی که الان هست ...
دختر مهربون و با دل بزرگ ، یه مادر با گذشت و بی کینه میخواد که ..
از خدا میخوام کمکم کنه و بتونم خودمو جمع و جور کنم .. کاش بشه ..