_ برنامه پاورقی رو دوست ندارم ..
بی انصافی و قضاوت و تمسخر و طعنه بنام دین و مذهب ، اونم صرف دفاع از ارزشها ، حالمو بد میکنه .... خیلی بد ..
_____________________
_ اندر مزیتهای کرونا ، فراوانی تدریس مجازی اکثر دروس مدرسه ست ... !
هم برای محصل ، هم والدین که کاملا با سیستم جدید آموزش غریبه ان خخخ
دخترک چند مدت پیش، یک هفته بخاطر آنفلوآنزا غایب بود ، همین مجازیا کمک کردن عقب نیفته ..
خودمم در کل وقتی دخترک تکلیف داره و باید باهاش کار کنم ، هرجا گیر میکنم از همینا مدد میگیرم خخ
____________________
_ چایی خودم به نیمه لیوان رسیده ، خواهرم هنوز شروع نکرده ، صداش میکنم و میگم بخور آبجی داغ نیست دیگه ..
لبخندی میزنه و رو به مامان و بابا میگه ، من الان نزدیک چهل سالمه، ولی از بچگی هربار خواستم توی جمع نوشیدنی گرم بخورم ، ساره هوامو داشته که داغ نباشه ! اگه فراموشم کنم و یادم بره که گذاشتم سرد بشه ، حواسش بهم هست و صدام میکنه و میگه « بخور آبجی ، داغ نیست دیگه »
بعد میگه من حتی اینو برا دوستامم تعریف کردم .. .
تعجب میکنم .. اصلا بهش فکر نکرده بودم .. یه جور قشنگی دلگرم میشم ..
برای کاری خیلی اتفاقی وارد فیس بوک شدم .
و اتوماتیک وارد پروفایل قدیمی خودم !
یهو به خودم اومدم دیدم موندگار شدم و یادم رفته بود چیکار داشتم .
اصلا انگار وارد دنیای دیگه ای شده بودم .. !!
بعضی هنوز فعالیت داشتن و بعضی هم آخرین فعالیتشون مال همون ده سال پیش بود ! ( بعد از فیلتر دیگه بروز نشده بودن )
اونایی که فعال بودن ، چقدر تغییر کرده بودن .. چقدر همه چی عوض شده بود .. !
دوستانی بودن که شماره هاشون پاک شده بود ، حتی پیجشون .. و حالا داشتم میدیدمشون !
خیلی هاشون مهاجرت کرده بودن و از ایران رفته بودن ..
گذر عمر رو قشنگ توی همون چند دقیقه حس کردم ..
پروفایل یکی از همون رفقای قدیمی توجهمو جلب کرد ..
پستهاش ، برعکس گذشته ، شاد نبود انگار ..
غمگین بود .. خیلی غمگین ..
چندبار دستم رفت که پیام بدم و احوالشو بپرسم .. ولی نتونستم ..
خواستم از دوست مشترک که گهگداری هنوز با هم در ارتباطیم بپرسم که بازم نتونستم..
یه دوست خیلی خیلی قدیمی تر ، نزدیک همون 10 سال پیش پیدام کرده بود و بهم پیام داده بود ..
پروفایلشو چک کردم دیدم هنوز فعالیت داره ..
به اون پیام دادم اما ..
اونم ایران نیست ..( و این ینی ازم نمیخواد قرار بذاریم همو ببینیم خخ)
و بعد یه دوست دیگه ..
زود ازدواج کرد و همون اوایل ازدواجشم بچه دار شد ..
بچه هاش چقدر بزرگ شده بودن .. ! باورم نمیشد اون پروفایل مرد جوان ، همون وروجک شیرین و دوست داشتنیه کوچولوئه !!
و .. و ...
واقعا برای دقایقی حس کردم دارم توی کوچه های قدیمی دوستانه هام قدم میزنم و هر دری که باز میشه ، خونه یکی از اوناست ...
خاطره ها داشتم من در کنار همه اونا ..
شور جوانی و خنده ها و شیطنت و درسها ..
یادش بخیر ..
از فیس بوک خارج شدم و نمیدونم برگردم دوباره یا نه ..
نمیدونم بهشون پیام بدم یا نه ..
اصلا نمیدونم بتونم دوباره ارتباط بگیرم یا نه ..
از یه طرف دلم میخواد شروع کنم ، ازطرفی انگار میل به انزوا طلبی نمیذاره دیگه کسی رو وارد حریم زندگی خودم کنم .. حتی اگه یه روزی با اون آدم ، صمیمی ترین بودم !
شاید همونم اونقدر تغییر کرده باشه که مثل من علاقه ای به ادامه دادن نداشته باشه ..
بگذریم
خلاصه ..
دلنشین بود ..
مامان و بابا و عمو امیر اینا با قطار راهی مشهد شدن ..
انشالله که همه مسافرا بسلامت برسن و حال دلشونم خوب باشه ..
قرار شده عمو امیر اینا چیزی از ماجرای وساطت ندونن و حداقل توی این چند روز کنار هم خوش باشن ..
وگرنه که اون خانواده گویا دست بردار نیستن و اومدن سراغ بابا ..( همونطور که پیش بینی کرده بودیم ) .. با واسطه هم شروع کردن و کسی رو وادار کردن زنگ بزنه که بابا اینا خیلی قبولش دارن .. البته بنده خدا خودشم گفته بود انتظار ندارم موافقت کنید و خودمم توی رودربایستی قرار گرفتم .
چی بگم ..
______________________
_ خداروشکر شیفت بندی کار همسر تثبیت شد و یه نیروی جدید اومد که موندگار بشه .
و یک قدم دیگه جلو رفتیم به لطف خدا ..
میمونه کار پاره وقت که همسر هنوز خیلی شل و سسته واسش ..
ینی اصلا به وقت استراحتش خلل وارد نمیشه ، چون تایم خالی زیاد داره . ولی خب ..
فعلا مجبورم از همون روش هل دادن و اجبار استفاده کنم تا راه بیفته .
تا ببینیم چی میشه ..