امروز هرکار کردم دیدم فکرم آروم نمیشه ، ظرف میشستم به بیکاری احتمالی همسر فکر میکردم ، غذا درست میکردم همینطور ، جمع و جور میکردم بازم فکر آینده رهام نمیکرد .
با خودم گفتم اینطوری نمیشه ، این مسأله انگار عادی نیست برای من و میدونم اگه فکری براش نکنم دیوانه م میکنه ..
منم که بی حوصله ترینم ، صددرصد با همسر به مشکل برمیخوریم بازم .
برا همین سریع دست به کار شدم و با کلینیک مشاوره تماس گرفتم ، گفتم نه شرایط نوبت حضوری دارم و نه میتونم صبر کنم تا بعد از تعطیلات ، و اگه ممکنه نوبت تلفنی بهم بدن .
جالب بود ، اسممو ذخیره کرده بودن و شناختنم خخ ، دیگه نیازی نبود دنبال پرونده م بگردن .قرار شد هماهنگ کنن بهم خبر بدن .
یکم بعدش تماس گرفتن و یه نوبت اورژانسی برا یک ساعت بعد از اون بهم دادن ..
و اینجوری شد که موفق شدم با مشاورم صحبت کنم .
و چقدر خوب بود ..
و چقدر کمکم کرد .
هم انرژی گرفتم ، هم آرامش ، هم الان دیگه میدونم باید چه رفتاری داشته باشم .
از خدا میخوام که همیشه یار و یاورش باشه به واقع .
و همه هزینه هایی که برای اینکار کردم ( حتی پس اندازهایی که به سختی جمع شده ) حلالش باشه .
انشالله اگه فرصت شد میام مینویسم گفتگوهامونو
فک کنم همسر تصمیم گرفته ، بعد از عید سرکار نره
بخیر بگذره ..
دیشب وقتی دوباره داشت یه چیزایی میگفت ، بهش تذکر دادم که نمیذارم تا کار پیدا نکرده اونجا رو ترک کنه ..
چیزی نگفت ،ولی مشخصه از قبل تصمیم گرفته که در هر صورت نره !!
بخدا حوصله بحث و جنگ و کشمکش رو این وسط دیگه ندارم
اینکه بخاطر کرونا خونه بهم ریخته بشه و حال نداشته باشی جمع کنی ، بعدشم مراسم سوگواری داشته باشی و بدتر بی حوصله بشی و بعد مجبوری بصورت فشرده هرروز بری خرید ضروری پوشاک برا دخترک و خسته برگردی و باز خونه همینطوری بمونه که بذاری یکدفعه با خونه تکونی جمع و جور اساسی کنی و بزنه بعد چند سال یهو یکی از اقوام وسواسی و بددل همسر ، سرزده بیاد خونتون چه حسی پیدا میکنید؟؟!
هرچقدرم درکش بالا باشه مثلاً با احترام از چایی و میوه خونه ت نمیخوره و به بهونه الکی سرباز میزنه ..
اسف بارترینم الان ..
توی اتفاقاتی که در این یکسال و نیم افتاد ، دوتا چیز واقعا دردناک بود برام ، یکی داغ دیدن و دومی دیدن عزیزی که داغ دیده !!
ینی موقع خاکسپاری داماد دایی جیگرم برای دختر دایی و دخترش کباب شد ..
سوختم براش ..
شوهرش فقط 4 سال از من بزرگتر بود ..
ما باورمون نمیشد که اینقدر یهویی رفته .. چه برسه به خودشون ..
و برای من که هنوز تصویر بردن عموم از توی کوچه جلوی چشمم ، تازه بود ، دیدن این صحنه ها بدترم کرد ..
نمیشد هم نرفت ..
ماها همبازی بچگی هم بودیم .. تو شادیها همیشه با هم بودیم .. تو غمها اونا کنار ما بودن .. حالا نوبت ما بود که کنارشون باشیم ..
وای وقتی رفتم پیش اون یکی دختر دایی که تسلیت بگم ، خودشو انداخت تو بغلم و بلند بلند زار زد .. چقدر سخت بود ..
خانواده دایی ، دخترها و دامادهاشون با هم خیلی راحت و صمیمی هستن .. مثل برادر و خواهر .. این دامادشونم خیلی خونگرم بود خودش ..
خدا واقعا بهشون صبر بده ..
به همشون ..
چی بگم ..
اونقدر همه چی درهم شده که دلم میخواد با دوتا دستم همه خانوادمو محکم بغل کنم که مبادا دیگه اتفاقی براشون بیفته !!!
ولی میدونم که اگه قرار به رفتن باشه خدا کاری به این کارا نداره و راحت میبره ..
حسی مثل امید و ناامیدی .. عدم قدرت ، تسلیم در برابر صلاح مربی و پروردگار بزرگ ..
مشاوره لازمم انگار .. ولی حسشو ندارم انگار ..
کرونا هم گرفتم و با وجود گذشتن سه هفته ازش ، هنوز درگیرم .. و نابود ..
اووووف ..
ببخشید این روزا کامتونو تلخ میکنم ..
چیکار کنم .. اجل مهلت نمیده واقعا ..
ینی ما از اول عید مراسم سی ام و چهلم داریم تا آخرش ..
همشونم عزیز بودن برامون ..
خدا پناه همه بی پناهان و داغ دیده ها باشه واقعا ..