همسایه قبلی با پرنده هاش رفت ..
و همسایه جدید قراره تا شب بیاد ..
قبلی هیچ آزاری بجز صدای پرنده های رنگ و وارنگش نداشت و خانواده ی بی حاشیه ای بودن ، با کمترین میزان رفت و آمد ..
دیروز باهاشون خداحافظی کردم و گفتم خداکنه همسایه جدیدم مثل شما باشه .. ( مهترین حسنشون این بود که اصلا کاری به کار ما نداشتن و نهایت ارتباطمون سلام و علیک کردن با هم زمان برخورد بود ، حالا خدا کنه این یکی هم مثل اونا باشه )
ما هم که قراره تمدید کنم ان شاءالله .. مستاجرمون راضی شده اجاره بده ولی نه همشو .. بازم 500 گردن خودمون افتاد ..
توکل بخدا .. ببینیم چی میشه
دخترک کوچکم بزرگ شده و امسال کلاس اولی میشه
خب طبیعتا بنا بر اقتضای سنش زیاد حرف میزنه ، پر جنب و جوشه و مدام به توجه نیاز داره و خیلی زودم حوصلش سر میره و نق میزنه ..
منم که ..
بی حوصله ..
نمیتونم همزمان تمرکز کنم هم بنویسم هم بهش توجه کنم .. گرچه در حالت عادی هم کار خاصی نمیکنم فقط حرفاشو تایید میکنم و اگه کاری داشت براش انجام میدم . ولی چون موقع نوشتن کلافه میشم هی صدام کنه و شروع به صحبت کنه ، ناچار میشم ننویسم .. بعدشم که حسش میره و از نوشتن میمونم ..
اضافه کنید به همه اینا حس بی انگیزگی رو ..
که در پست دیگه ای(در نبود دخترک ) کامل شرحش دادم و امیدوارم همین روز بتونم تمومش کنم و بروز کنم .
پ.ن :
_ امروزم بعد از مدتها نشستم پای لپ تاپ و تا سرش گرم بود شروع به نوشتن کردم که همین الان با کاردستی جدید و یه عالمه حرف سر میزم حاضر شد