سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خشم، خردها را تباه و از درستی دور می کند . [امام علی علیه السلام]

گوشه ای دنج برای من


مامان عمل چشم داره و داخل توی صف انتظار اتاق عمل نشسته .. 

من اما بیرون توی محوطه هستم .. 

بابا رو فرستادم خونه و خودم منتظر نشستم .. 

تنهای تنها .. 

بین همه آدمای منتظر ... 

که بعضیهاشون هم به گپ و گفتگو مشغولن تا کمتر گذر زمانو حس کنن .. 

خداروشکر بیمارستان بزرگه و محوطه جای زیادی برای نشستن داره ، وگرنه منم مجبور بودم میون همون جمع بشینم .. 

ولی الان خیلی دورتر یه گوشه ی دیگه نشستم و با خودم خلوت کردم .. 

چکنم دیگه .. هنوز یکم بداخلاقم .. خدا کنه کسی بخاطر ظاهر و پوششم برداشت اشتباه نکنه .. واقعا ترجیح میدم خلوت کنم .. خصوصا که تو این ایام نتونستم اونطور که نیاز دارم عزاداری کنم .. 

بخاطر دخترک .. بخاطر مامان و بابا .. 

مجبور بودم حفظ ظاهر کنم و به گریه های بی صدا و گاه گاه رضایت بدم .. 

یا هروقت مامان گریه میکنه فقط آروم کنارش بشینم و کمی اشک بریزم .. 

آره .. 

من به صدای بلند برای عزاداری نیاز دارم ، برای شیون .. برای داغی که بر دلم نشسته ... صدایی که همون شب آخر .. و صبح وداع نتونستم از ته حنجره خارج کنم .. 

شوک ، بهت ، انکار ... جمعیت داغدار ، سردرد های وحشتناک ، مادربزرگ ، دخترک .. و .. مانع میشد که منه ساره ، ساره باشم .. 

مانع میشد و مانع میشه .. 

فقط ..

روزای پنجشنبه .. وقتی عزیزمو گوشه خاک میبینم ، زخم دلم زبان باز میکنه و اشکام تند تند سرازیر میشه ... یکساعت ... دو ساعت ... تا تمام بشه فرصت دیدار و وقت خداحافظی برسه .. که همونم بیصداست .. 

نه کسیو میبینم .. نه حواسم به جایی هست .. فقط خاله رو میبینم .. 

همونی که بود وقتی بود .. گرم ، پرشور ، با محبت ، دلسوز .. 

و حالا نیست که نیست .. 

هست البته .. فقط .. اینجا نیست .. 

رفته وسط نور و ما موندیم توی تاریکی .. 

دست خودم نیست ، میسوزم ... 

تنها التیام دردم ، دردمون ... اینه که جاش خوبه .. حالش خوبه ..  

همه هم میدونیم راحت شد .. از درد ، از عملهای هر ساله از رنج جسمانی ... 

اما ..

غصه من .. غصه ما اینه که نداریمش دیگه .. 

آبادی فامیل .. عزیز فامیل ... دلسوز و از خودگذشته ترین عضو فامیلو از دست دادیم .. 

کاش اینقدر صمیمی نبودم باهاش .. 

آیا روا نیست بسوزم ؟ 

بسوزم برای کسی که آخرین وصیتش به پسرش قبل از بیمارستان سفارش من بوده ؟؟؟؟؟!!!!!!! 

اینکه هوامو داشته باشه که مبادا جایی کم بیاریم ؟!!! 

اونم به بهانه بچم که مبادا به غرورم بربخوره ؟!!! 

ای خداااااااااا .. 

کجا شیون کنم ... کجا ناله کنم ؟! 

بلکه سنگینی قلبم برداشته شه و کمی آروم بگیرم ؟! 

آره میسوزم .. میسوزم برای دل خودم که همیشه غرق زندگی زیبای شهدا بودم و حواسم به عزیز خودم نبود .. کسی که تا روی تخت بیمارستان با همه دردهاش میخندید و شوخی میکرد و گوشی به دست کار مردمو راه مینداخت .. از وام گرفته تا واساطت برای امر خیر و خیریه و ... 

و یهو خاموش شد .. 

نمیدونم .. شایدم حواسم بود .. و بیش از این نمیشد برای خودم نگه دارمش .. 

محرمش نبودیم که نگفت رفتنیم .. 

شایدم بودیم و دلش نیومد بگه .. 

هرچی بود میدونست .. و گفته بود به دوستش .. 

اصلا برای همین نخواسته بود مادربزرگ بفهمه عمل داره .. 

گفته بود اگه بفهمه برام دعا میکنه و از خدا میخواد منو برگردونه، و  من دوباره برمیگردم و درد میکشم .. 

که همینم شد .. 

مادربزرگ که رضایت داد رفت .. 

درست همون موقع که سرشو بالا برد و گفت خدایا راضیم به رضای تو و اگه دخترم با رفتن راحت میشه حرفی ندارم ، خاله رفت .. 

خاله رفت تا مادربزرگ برای سومین بار داغدار بشه .. 

اول دایی وسطی .. بعد آقاجون .. و حالا .. 

کسی که برای همه خواهر و دوست و رفیق بود .. 

غریبه و آشنا نداشت .. 

خاله برای همه مادر بود .. تکیه گاه امن بود .. 

و تازه داره پرده ها کنار میره و آدما میان یکی یکی از کمک های پنهانش برامون میگن .. 

به قول بابا ... زینب فرشته بود .. 

 

خدایا ... ای گشایش گر غم ها .. 

به تو پناه میبرم از این حجم غم و اندوه .. 

 

 

 

پ.ن 

_ ببخشید اگه ناراحتتون کردم ... حلالم کنید .. اینجا مامن خلوت و تنهایی منه ، اگه اینجا نتونم حرف بزنم خفه میشم .. 

 

_ کمی به زمان نیاز دارم برای گذر از این غم ... ان شاءالله که این مرحله هم بگذره .. 

 

_ یه وقتایی از شدت دلتنگی ، خودخواه میشم .. میگم کاش بجای نام نیکش خودش کنارمون بود .. 

 

 

 

 



ساره ::: دوشنبه 100/8/24::: ساعت 11:33 صبح


[نوشته ی رمز دار]  



ساره ::: دوشنبه 100/8/17::: ساعت 12:0 صبح


بلند بلند گریه میکرد و همینطور که دست میکشید روی سنگ مزار خاله ، میگفت حاج خانم همه میگن شما خیلی خوب بودی ، منه جیگر سوخته از وقتی فهمیدم شما کنار عزیزمی ( نوه 17 ساله ش )  دلم آروم گرفته ... حاج خانم خودت مواظب دخترم باش .. 

اون گریه میکرد و ما زااااار میزدیم .. 

و هنوز در باورمون نمیگنجید که خاله واقعا رفته ... 

 

 



ساره ::: جمعه 100/8/14::: ساعت 1:12 عصر


[نوشته ی رمز دار]  



ساره ::: دوشنبه 100/8/10::: ساعت 10:27 صبح


[نوشته ی رمز دار]  



ساره ::: یکشنبه 100/8/9::: ساعت 12:0 صبح

   1   2      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :20218
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ساره
اینجا .. این گوشه .. منم و دلم .. اگه چند ماه از تاریخ آخرین پستم گذشت و بروز نشدم دیگه ، حلالم کنین .
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<