سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که چیزى را جوید ، بدان یا به برخى از آن رسد . [نهج البلاغه]

گوشه ای دنج برای من


فکر میکنم الان جلسه چهارم هست که خاله زری رو آوردم مشاوره .. 

حالش نسبت به اوایل فوت خاله زینب ، بهتره خداروشکر .. 

اما در کل خیلی جای کار داره تا به شرایط نرمال تری برسه .. 

بخاطر مشکلات زندگیش و ضربه های عاطفی روحی که بهش وارد شده ، حسابی شکسته و داغونه .. 

که البته تا همین چند وقت پیش هم زیاد نمود بیرونی نداشت و همچنان پرشور و پر انرژی ظاهر میشد جلوی بقیه .. 

تا قبل از فوت خاله که کم کم آثار شکسته شدناش هویدا شد و بعد از فوت خاله یهو سرریز شد .. 

و هیچکسم به اندازه خاله زینب واسه بهبودیش تلاش نمیکرد.. همه بودن .. ولی وقتی خودش پس میزد اونا هم عقب میکشیدن .. ولی خاله زینب رهاش نمیکرد ، حتی اگه بلاک میشد ، حتی اگه پس زده میشد ..

آخ بمیرم که همه چیو همیشه تحمل میکرد ولی از کمک به دیگران و محبت دست نمیکشید .. دردم تازه شد با نوشتن همین چند خط .. 

یادم اومد همین چند روز پیش که مسافرت بودیم و شوهر خاله رو هم با خودمون برده بودیم ، وقتی یه جوان موتوری با سرعت و بی احتیاطی تمام از کنارمون رد شد و همه هول کردیم .. شوهرخاله بغضش ترکید و گفت اگه الان زینب بود سریع از توی کیفش یه اسکناس برمیداشت میذاشت روی داشبورد و میگفت خدایا این صدقه برای حفظ جون این جوان ، خودت مواظبش باش گریه‌آور

گفت من بد و بیراه میگفتم ولی زینب دعاش میکرد .. 

دایی بزرگم چون اعتقادات خاله رو قبول نداشت به ظاهر زیاد لج میکرد باهاش و توی جمع یهو تحقیرش میکرد .. 

خاله هم کاری به اعتقادات دایی نداشت میگفت هرکی عقیده خودشو داره ، اما از رفتارش دلش میشکست .. ولی بازم چیزی نمیگفت و فراموشش میکرد .. فقط یکی دوبار که بخاطر چیز دیگه ای داشت باهام حرف میزد زد زیر گریه بابت رفتار دایی ..  انگار که یهو سنگینی کرده بود رو دلش .. اما دوباره زود خودشو جمع کرد کرد و دیگه هم راجع بهش حرفی نزد و تمام .. 

حتی وقتی آخرین بار دایی رو میبینه و میخواد ببوسدش دایی نمیذاره و از سر لجبازی صورتشو میکشه عقب ( دایی خاله رو دوست داشت .. خیلی .. ولی خب خودبخود لجبازی میکرد )ولی خاله برمیگرده از همون پشت گردن میبوسدش ..

هیییی ....

بگذریم ..

داشتم میگفتم الان که دارم مینویسم خاله زری توی اتاق مشاور هست و منم بیرونم و دعا دعا میکنم بازم بهتر بشه ...

خودمم زیاد حال و وضع روحی خوبی ندارم و نیاز دارم به مشاور ..( بخاطر همسر و زندگیمون)  اما نمیدونم کی و چه وقت بتونم بیام .. 

و چقدر حرف برای گفتن و نوشتن در اینجا دارم .. 

کاش بتونم بنویسم .. 

کاش .. 

 

 

 

پ.ن 

_ نیاز به نوشتن باعث شد بیام اینجا تو همین فاصله زمانی 

_ ممنون  تحملم میکنید که از خاله میگم همچنان .. اونقدر که بود و پر بود از بودن ، سخته پذیرفتن نبودنش .. حلالم کنید 

 

 



ساره ::: سه شنبه 101/2/20::: ساعت 5:5 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :20216
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ساره
اینجا .. این گوشه .. منم و دلم .. اگه چند ماه از تاریخ آخرین پستم گذشت و بروز نشدم دیگه ، حلالم کنین .
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<