سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عیب تو نهان است چندانکه ستاره بختت تابان است . [نهج البلاغه]

گوشه ای دنج برای من


سالروز تولدم نزدیکه و دارم به فکر میکنم که قراره چطور بگذره .. 

نه به لحاظ ظاهری و مجلس و این حرفا .. 

به لحاظ روحی و حال و روز خودم ...

به اینکه تو این چند سال گذشته ، همچین روزی در چه وضعیتی بودم و حالا قراره چطور باشم .. 

دو سال پیش رو خوب یادمه ، چقدر آشفته و پریشون احوال بودم و بدترین روزای زندگیمو میگذروندم و فکر نمیکردم دیگه چیزی درست شه .. 

پارسالم که از این ور بوم افتاده بودم و فکر میکردم حالا که مستقل شدم همه چی درست میشه .. چقدر حالم خوب بود !!

حالا هم ..

هنوزم فکر میکنم چقدر خوبه مستقل شدم .. اصلا کاش از همون اول زندگی اینکارو کرده بودم و بیخودی نزدیک یک دهه زندگیمو خراب نمیکردم ! 

ولی دیگه تو آسمون نیستم .. پاهام رو مطمئنم روی زمینه .. سرمم گاهی بالاست ، گاهی پایین .. 

و یه روز آرومم و خوب .. 

یه روز ناامید و خسته .. 

خوبم چون اینبار همسر واقعا داره تلاش میکنه برای حفظ زندگی خودشو تغییر بده .. هرچند که هر قدمی برمیداره خیلی سخت و سنگینه براش ، ولی مهم اینه به عقب برنگشته فعلا .. 

ناامید میشم چون هنوز زندگی نرمالی ندارم .. 

هنوز چاله چوله هایی سرراهم هست که اگه حواسم نباشه ، یهو با سر به زمین میخورم .. 

هنوز نقش ناظم زندگیمو دارم بازی میکنم و انگار که قراره حالا حالاها ادامه بدم و گویا نمیشه فقط با آرامش  معلم زندگی دخترکم باشم و ساعتهای استراحت کنار همسرم چای بنوشم و گل بگم و گل بخندم .. 

 

ولی با همه اینا خوبم خداروشکر .. 

به لطف خدا توی همین چندسال پر ماجرا ، چالش های سختی رو پشت گذاشتم و با کمک مشاور تونستم موفق بیرون بیام .. 

که این ینی تغییر به سمت روند مثبت .. 

الحمدلله .. 

 

 



ساره ::: دوشنبه 100/1/30::: ساعت 12:38 عصر


بعد از پنج سال ، امروز موفق شدم قرآن رو با همون لذت و حلاوتی که در گذشته میخوندم ، تلاوت کنم !!! 

نمیدونم چرا .. درست از زمان شروع بارداریم رفته رفته نسبت به خوندن قرآن سرد شدم .. یادمه اولش بخاطر ویار خیلی شدید اصلا نمیتونستم حتی ذکر هم بگم .. بعدم که بیکاری همسر و بدخلقی هاش و .. کم کم بی حوصلم کرد و بعدتر هم گرفتار افسردگی شدم و به مرور با بالاگرفتن اختلافات خانوادگی ، انگیزه و نشاطمو از دست دادم و بکلی فاصله گرفتم ازش ..

ولی به لطف خدا ، امروز بدون هیچ حس اجبار و فشاری ، بصورت خودخواسته رفتم سراغ این کتاب آسمانی .. اولشم قصدم خوندن فقط چند آیه بود .. 

اما .. 

اونقدر به دلم نشست کلمات و آیات که ادامه دادم .. 

گویی تمام خاطرات روزهای خوب گذشته و حتی دوره هایی که در کنار خوبان میگذروندم برام تداعی شد .. 

اساتیدم .. دوستانم .. فراغت خاطرم .. و ... 

چه خوب بود که هنوز میفهمیدم معنی آیات و عباراتو ..

من غرق خوندن بودم و سارا کوچولو متعجب خیره به من شده بود .. 

گویی تا بحال مادرشو در این حالت آرامش و لذت ندیده بود .. 

کم کم رفت و تمام کتاب ادعیه و دیوان حافظ رو هم آورد کنارم و شروع کرد به بازی در سکوت .. 

اون گوش میداد و من میخوندم .. 

تا اینکه برنامه مورد علاقش شروع شد ، برا همین رفتم توی اتاق که هم اون راحت باشه هم من .. 

داشتم میخوندم که وسط برنامه پاشد اومد پیشم .. روبروم نشست و نگاهم میکرد .. 

گفتم مامان مگه نمیخوای برنامه تو ببینی ؟ 

گفت میبینم ، ولی حالا یکم میخوام پیشت باشم .. 

هی میرفت و میومد .. 

کم کم خسته شدم .. خواستم صفحه رو ببندم که اومد دستمو گرفت و گفت بخون مامان .. میخوام باز بخونی .. ! 

و چه شیرین بود اون لحظات .. 

دیگه نمیدونم تکرار بشه همچین لحظه ای یا نه .. 

توفیق خوندن دوباره داشته باشم یا نه .. 

و زمان خوندن از درک آیات با همین علم ناقص خودم لذت ببرم ببرم یا نه 

فقط ..

میدونم خیلی خوب بود و خداروشکر میکنم بابت این اتفاق .. 

الحمدلله .. 

 

 

 

 

 

 



ساره ::: چهارشنبه 100/1/25::: ساعت 7:50 عصر


خاله جانم وزنش شده 46 کیلو !!

هیچی هم نمیتونه بخوره ! 

تو این اوضاع کرونا هم گرفت بنده خدا .. 

پیر شدیم تا از شرش خلاص شد ، بس که شور زدیم .. 

خداروشکر پزشک خانوادگیشون خیلی هواشو داشت و هرروز میرفت خونه شون بهش سرم و آمپول تقویتی میزد ، داروهای درست درمون میداد و .. و .. 

نه اینکه خصوصی باشه ها .. بنده خدا میدونست خاله بیمار نرمال نیست و باید کامل تحت نظر باشه .. حتی بیمارستانم بستریش نکردن ! گفتن بمون خونه درمانتو ادامه بده که اینجا همه چیز برات آلوده ست !! 

بهرحال الهی شکر بخیر گذشت .. 

فقط .. 

خاله حتی آبم دیگه نمیتونه بخوره دلم شکست

هیچی از گلوش پایین نمیره اگرم بره چند لحظه بعدش ( ببخشید) بالا میاره .. 

خدایا خودت کمکش کن .. 

داره جلوی چشممون آب میشه .. فقط چون سرزنده و شوخ طبع و پر انرژیه .. هیچکس به روی خودش و اون نمیاره که چه خبره .. 

هییییییی ... 



ساره ::: چهارشنبه 100/1/25::: ساعت 12:23 عصر


لذتهای کوچک اما ملموس من در زندگی 

 

_ صبح ها

__ یه ربع تا نیم ساعتی که قبل از دخترک بیدار میشم و در سکوت به کارهام میرسم و یا لحظاتی گوشی به دست روی مبل میشینم 

__ شیر گرم میکنم برای وقتی دخترک بیدار میشه و خودم یک لیوانشو با یک حبه قند برمیدارم و در سکوت با آرامش خاطر مینوشم 

 

_ ظهرهایی که سارا کوچولو غذامو دوست داشته باشه و با لذت ، خودش مستقلا بخوره 

 

_ بعدازظهرها که قهوه تلخمو ( گاهیم کاپوچینو)  با آرامش در کنار سارای کوچولوی شیطون مینوشم 

 

_ شبها ، وقتی همسر و بچه خواب هستن ، گوشی بدست وارد دنیای کتابخانه بشم و کتابهای مورد علاقمو میخونم و در سکوت شب غرق کتاب میشم 

 

_ نوشتن .. هروقت مینویسم حالم خوب میشه .. کاش اینجا هم میشد بیشتر بنویسم مثل گذشته .. 

 

من واقعا عمیقا با لمس تک تک این زمانها احساس لذت میکنم و خداروشکر میکنم بابت چشیدن این لحظات 

 

اگه کانال داشتم یا با بقیه وبلاگ نویسها در ارتباط بودم ، این موضوع رو بعنوان چالش مطرح میکردم ببینم بقیه از چی لذت میبرن 

اگه کسی اومد و خوند و خواست کامنت بذاره و بگه خوشحال میشم 

 

 

 

 



ساره ::: سه شنبه 100/1/24::: ساعت 6:4 عصر

 
6

[نوشته ی رمز دار]  



ساره ::: چهارشنبه 100/1/4::: ساعت 11:0 صبح
نظرات دیگران: نظر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 24
کل بازدید :20232
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ساره
اینجا .. این گوشه .. منم و دلم .. اگه چند ماه از تاریخ آخرین پستم گذشت و بروز نشدم دیگه ، حلالم کنین .
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<