همسر تسلیم شد بالاخره ، ولی گویا سطح کار بالاتر از مهارتش بود و اونا هم وقت آموزش نداشتن .. 

میشد که اصرار کرد و کاری کرد ، اما ترجیح دادم دیگه کنار بکشم .. 

ترسیدم .. که مبادا وارد کار بشه و چند مدت بعدش بهونه گیری کنه و بزنه بیرون .. 

ما برگشتیم خونه .. 

چون تولد دخترکم بود و مادرشوهرم اینا مهمونمون بودن .. 

ولی هنوز ناراحتم بهرحال .. 

که در شش سالگی دخترکم هنوز همون پله ای هستیم که قبل از تولدش بودیم متاسفانه .. 

همسر هم همه اینا رو میدونه ، باهاش اتمام حجت کردم که دیگه این وضعو تحمل نمیکنم و باید یه فکری بکنه خودش .. 

فعلا که قبول کرده و حتی به پسرخاله هم سپرده بازم بفکرش باشه ..( البته کارهای ساده ای خواسته که عمرا گیر بیاد )

دیگه نمیدونم قراره چی پیش بیاد و چی بشه .. 

دیشب هم که مادرشوهر اینا خونمون بودن ، زیاد تحویلش نگرفتم .. یه جوری که خانوادش متوجه نشن .. 

البته  اونا داغون تر از این حرفا بودن که دیگه حواسشون به این مسئله باشه .. 

خواهر همسر که رسما نابوده .. غمگین تر و ساکت تر شده .. 

مادرشوهر اما انگار سرپاتر شده .. در عین اینکه غم داره ، خودشو جمع و جور میکنه و سعی میکنه قوی باشه .. 

کلیپی هم به یاد پدرشوهر ، مربوط به تولد پارسال دخترک درست کردم که همشون مهمونمون بودن و پخش کردم .. که همه زدن زیر گریه .. 

اما بعدش هنوز رد اشک تو چشماشون بود که براشون جوکر پلی کردیم و خداروشکر کلی باهاش خندیدن .. 

دخترک هم خوشحال بود مامان جونش اینا اومدن پیشش و با نفس کلی بازی کرد و البته چندباری هم کارشون به لجبازی و قهر کشید خخ 

خدا کنه بتونم از پس تربیت درست فرزندم بر بیام .. و خدا کنه بتونم راه درست زندگی کردنو بهش یاد بدم .. ینی میشه؟! 

دلم تنگ شده برا اینجا .. 

بزودی میام